شعر مصائب اسارت كوفه

واردِ کوفه شدم

واردِ کوفه شدم با هیبتی که داشتم..
یادم آمد از پدر با عزّتی که داشتم…

روزگاری آبرویی داشتم در بینِ شهر
واردِ کوفه شدم با غربتی که داشتم..

دورِ من بودند عباس و حسین و مجتبا
حال..وارد می شوم با صولتی که داشتم

قامتم را هیچکس تا قبلِ عاشورا ندید..
من اسیرِ دشمنم با عفتّی که داشتم…

جای عباس و حسین..حالا..سنان و حرمله
وای از نامحرمان! با عصمتی که داشتم..

رقصِ نیزه می کند خولی به پیشِ چشمِ من
سوختم بدجور با این حالتی که داشتم..

می زنم سر را به چوبه..سرشکستن واجب است
خون ز سر جاری شود با همّتی که داشتم

خطبه ای باید بخوانم تا همه نادم شوند
خطبه خواندم با تمامِ قدرتی که داشتم..

لحنِ من لحنِ علی..شد صحبتم مثلِ علی..
می روم از شهر با این رحمتی که داشتم..

 محسن راحت حق

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا