کنج ویرانه
آه خورشید ، کنج ویرانه
آمدی نیمهی شب ای بابا
تو نبودی و من زمین خوردم
پیر شد عمه زینب ای بابا
آمدی نیمه شب به دیدارم
دخترت ای پدر گرفتار است
مثل زهرا برای ره رفتن
دست من هم به روی دیوار است
آمدی و مرا ببخش اگر
از رویت، روی خویش میپوشم
عمه جان خواستم نبیند او
که شده پاره لالهی گوشم
بعد عباس،زجر بی سرو پا
سخت در کوچه ها به بندم کرد
بدتر از کوچه گردیام بابا
بی حیا از مویم بلندم کرد
بس که آشفتهای نمیگویم
موی ما را بزن تو شانه پدر
هست معلوم از رگ گردن
ذبح سر بوده ناشیانه پدر
بوی سیب سرت عوض شده است
چهقَدَر بوی دود داری تو
صورتت گود رفته ای بابا
یادگار از یهود داری تو
رقص شادی به پیش ما کردند
ظلمشان را نمیبرم از یاد
نیزه را شامیان تکان دادند
سر تو زیر دست و پا افتاد
چه بلایی سر تو آمده است
چه بگویم ز درد و غربت تو
عمه میزد به صورت و میگفت
جای نعل است روی صورت تو
محمود اسدی