شعر مناجات با خدا
گریه های مناجات
مرا که گدای تو بودم زمانی…
ز چشمانت انداخت این بددهانی
تو بودی ولی بنده ی خویش بودم
تورا خواندم اما دلی نه!زبانی
من بی سروپا چه ها که نکردم
تو میدانی اما چه میشد ندانی!
کجا رفت آن گریه های مناجات
کجا رفت حالم؟کجایی جوانی..
چرا دل بریدم ز دنیای باقی
چرا دل نکندم ز دنیای فانی
جز این میکده جای دیگر ندارم
چه خاکی کنم بر سرم گر برانی
منو دوری از روضه ها وای بر من
تمام است کارم عجب امتحانی
سرم گرم ایوان طلای نجف شد
که انداخته بر سرم سایبانی
سگ حیدرم من سگ حیدرم من
بده استخوانی بده استخوانی
برای علی فاطمه سوخت افتاد
توان بر علی داد با ناتوانی
خجالت کشید از زن و بچه مولا
همه غرق حیرت زنش قد کمانی..
چنان زد به در میخ محکم فرو رفت
امان از در خانه،لعنت به ثانی
سید پوریا هاشمی