گِرِه ای سخت زد و بُغچه ی خود را برداشت
بحر طویل
گِرِه ای سخت زد و بُغچه ی خود را برداشت
دلش اینبار هوایِ حرمی دیگر داشت
روستاییی فقیریست ولی باوَر داشت
شوقِ دیدار غریبالغُرَبا بر سر داشت
چوب دستی به کفِ دست و قدم بر سرِ صحرا زده و پشتِ سرش کاسه ی آبی به زمین ریخت زنی پیرو
به او گفت که مادر بِرِسان از من افتاده سلامم به امامم و بگو قُوَتِ پا نیست,بیایم به حضورت
به شفا خانه ی نورَت
بُرو فرزند گِرِه زن پرِ این پارچه را کُنجِ ضریحش به امیدی که گُشایَد گره ها را
دلِ ما را
,
راه طولانی و پر خار و خَس اما می رفت
در هوایِ حرم حضرت آقا می رفت
زخمی و خسته و با تاولِ پاها می رفت
تا خراسان نه بگو خانه یِ زهرا می رفت
,
غرق در خویش قدم می زد و گاهی به لب آهی و گَهی روضه ی جانکاهی و اشکی و لبش خشک چو می شد کفِ آبی و همان حال سلامی به فدایِ لب عطشانِ حسین ابن علی گفته و می رفت به صحرا
,
گَرچه رنجِ سفر و راه بیابان رادید
عاقبت تشنه ای آرامش باران را دید
چشمش از فاصله ای قبله ی ایران را دید
برقِ گلدسته ی سلطان خراسان را دید
,
گرچه شب بود ولی با قدمِ عشق دویدو به درِ معبدِ گُم کرده رسیدو
سرِ خود را به رویِ خاک نهاد
آه که با حال غریبانه و با سجده ی شُکرانه چه ها گفت
,
سنگ فرش از مژه اش خیس کسی نیست
پس از اِذن دخول آمد و در پای ضریح آب شد و سفره ی دل باز شد و گفت:ببین پایِ من از آبله سوزان
و تنم خسته و رنجورِ بیابان و نه جانی و توانی و رسیدم به امیدم که سلامی برسانم به تو از مادر پیرم به خدا هیچ نداریم ولی عشق تو داریم و فقط عشق تو مولا
,
ساده حرف از خود و از مادر و از کویَش زد
حرف ها با حرمِ ضامن آهویش زد
ناگهان زخم کسی بر دلِ دلجویش زد
خادمی آمد و با پای به پهلویش زد
,
گفت بر خیز و برو که مُژه هایم خسته اند
نیمه شب آمد و در های حرم را بسته اند
,
سخت آزُرده زِ جا خواست و نالید که این است پذیرایی تو؟
خوانِ تماشایی تو؟شکوه به تو می برم آزُرده ام از خادمِت آزده ببین قلبِ گدا را
رفت بیرونِ حرم دلِ پُر غم خادم از آنجا سر بالینِ خودش آمد و تا رفت به خواب آه که انوار خدا دیدسراپا همه شد غرق نماشا
,
دید خادم که حرم نغمه ی هوهو دارد
ازدحامی است و هر گوشه هیاهو دارد
و رضا آمده و چشم به این سو دارد
ولی ای وای چرا دست به پهلو دارد
,
گفت خاکَم به سر آقا چه شده ای نفس حضرت زهرا؟,چه شده؟
حضرت از آن سوی اَتابَش زد و فرمود که امشب زده ای ضربه به پهلوی من آزُردیَم واز نفس انداختیَم آه که امشب نه به مهمانِ رضا زائرِ دلخسته ی ما بلکه جسارت به خودم کرده ا ی بر
خیز مهمانِ مرا پیش من آور و بگویش که رضا قبلِ سفر کردن تو پیش تر
از نیت تو منتظرت بوده به هر لحظه به هر اشک و قدم همسفرت بوده
بیا وقتِ کَرَمهاست,نه این مرقدِ من خانه ی زهراست بیا ای دل تنهابیا
,
مستجاب است دعا قبل دعا,نشنیده
گوش این طایفه آوایِ گدا نشنیده
ما هم امشب سر خود پیش شما آوردیم
و دل خویش به ایوانِ طلا آوردیم
یک کبوتر به شبستانِ رضا آوردیم
ردمَکُن پیشِ خدا نام تو را آوردیم
همه ی سر خوشی ماست همه دلخوشی ماست که در پیش شما در دل خویش بگوییم و بجوییم دل گمشده ی خویش همه اهل خرابات شمائیم دهاتی شمائیم خوشا آنکه چنین ساده
به گلدسته تان,گنبدتان خیره نظر می کند هر مژه تر می کند و نام تو را می برد آقا:
,,,
آخ که یادش می ره هرکی تو دلش غم داره
که نگاه تو هوای دلِ مارم داره
آقا جون راه درازی اومدم تا بگم
دل آواره ی ما یه کربلا کم داره
خوش بحال اونیکه کار و بارش دستِ توِ
خوشی و زندگیش و اعتبارش دست توِ
آقا جون تو سَرمهَ وقتی که رسیدم پائینِ پای شما, وقت تموشای شما روضه بخونم براتون تا که کمی کم کنم از غصه هاتون روضه یِ وقتی که نفس می زدی و چشم به راه پسرت بودی و از تشنگی آقا نَفَسَت چشمِ تَرَت بال و پرت سوخت ولی یادِ لب غنچه ی شش ماهه ی جدت جگرت سوخت و از یادِ رباب و دل ارباب دل محتضرت سوخت
,
دیدنت از همه ی راه مهیا شده است
تو کجا نیزه کجا وای چه با ما شده است
دیدنت سخت ولی سخت تر از آن این است
باز هم حرمله سرگرمِ تماشا شده است
حجمِ تیری که علمدار زمین گیرش شد
باورم نیست که در حنجره ات جا شده است
نیزه داری که تو را می برد این را می گفت
باز هم زخم گلوی پسرت وا شده است
حسن لطفی