ای مرحمی که برجگرم شعله ور شدی
سوزاندی ام چنان وچنینن کارگر شدی
عمری به انتظارنشاندی مرا ولی
شادم که لااقل توزمن باخبر شدی
بگذار تا که با توبگویم حدیث خویش
شاید دلِ گرفته امآرام تر شود
می خواستم که عقدهگشایم ز دل ولی
ترسم که شعله هایتو هم بی اثر شود
آن سان غریب ماندهام اینجا که طعنه ها
تنها تسلی ام همهایام می دهند
اما هزار شکر سلامو جواب هست
بر سلام من همهدشنام می دهند
عمریست لب گزیده اموگریه کرده ام
جایی که هیچ گریهبرایم نمی کنند
عمریست خواب خوش بهدو چشمم نیامده
کابوس های کوچهرهایم نمی کنند
یارب نسیب هیچغریبی دگر مکن
دردی که گیسوان حسنرا سپید کرد
با صد امید حامیمادر شدم ولی
سیلی زنی امید مرانا امید کرد
ای کاش جان دهم که ببینم به راه خویش
آن را که دردهایمرا زنده می کند
انگار دشنه بر جگرمسخت می زند
وقتی مغیره بر نظرمخنده می کند
حسن لطفی