به چشمه های زمین داد آبرویش را
به شاخه های درختان نوشت مویش را
شکفت با نفس تیغ و خنجر و آنگاه
به بادهای پس از خود سپرد بویش را
نشست,حوصله شد,دانه کرد با دقّت
انار شاخه ی خشکیده ی گلویش را
انار را به زمین زد,به خون خود غلتید
چه شاعرانه گرفت آخرین وضویش را
رسیده بود به پایان قصه اش امّا
ادامه داد قدم های جست وجویش را…
مهدی رحیمی زمستان