یا علی
در ازل تا کتابِ حق وا شد
رازهای نَهُفته اِفشا شد
در ازل پیشتر زِ لوح و قلم
حکمِ روز الست انشا شد
کسی آمد که در سرا پایَش
جلوه هایِ خدا هُویدا شد
کسی آمد که با ولایتِ او
مرزِ دین ، مرزِ کُفر پیدا شد
خندهای کرد و شد بهشتِ بَرین
مُشتِ خاکی گرفت و دنیا شد
شَه پَری داد و جبرئیلی شد
نَفَسی زد کَسی مسیحا شد
سرِ راهَش نشت دل شدهای
دامنش را گرفت و موسیٰ شد
اَلغَرَض در میانِ آن محشر
بزمِ دلدادگی مُحَیا شد
–
ما در آن دَم سَیَنجَلی گفتیم
صد و ده بار یاعلی گفتیم
–
ای بزرگِ شگفت نا پیدا
ای غرورِ سه تیغِ بی همتا
آفتابِ عشیرهیِ مجنون
قبلهگاهِ قبیلهیِ لیلا
پادشاهِ حجاز و نان بر دوش
زخمیِ بارِ کیسهی خُرما
ما کجا و کرامتِ خورشید
تو کجا ، کوچههای این دنیا
تُندتَر میزند به نامِ شما
تپشِ قلبِ حضرتِ زهرا
نامِ تو فتحِ بابِ پیغمبر
در هوالیِ لیلَهُ الاَسرا
نام تو میشود رَجَز وقتی
تیغِ عباس میکند غوغا
نامِ تو نیل میشکافد باز
نامِ تو زَهره میدَرَد هرجا
مادرم گفت جایِ لالایی
تا که خیزم به نامِ تو بر پا
–
ذِکری از والیُ الوَلی گُفتم
راه اُفتادم و علی گفتم
–
خواست حق آنچه میدَمَد گردد
چهرهات جلوهیِ اَحَد گردد
خواست حق تا که در ظهور آیی
که خدا با تو مُستَنَد گردد
خواست حق تا که طاقِ اَبرویَت
قبلهیِ جان اِلَلْاَبَد گردد
یادِ تو ذکرِ موج دریاهاست
لحظههایی که جذر و مَد گردد
ردِ پایِ تو را نمی یابیم
عرش حتی اگر رَصَد گردد
مرتضیٰ مرتضاست در همه حال
گر جهان جمله عَبدُوَد گردد
–
حق اگر از تو گفت و گو کرده
هرچه در چَنته داشت رو کرده
–
عشق با تو شُکوهِ دیگر داشت
عطرِ صد چشمهی معطر داشت
میهمان زمین شدی چندی
که دلت آرزویِ کوثر داشت
با تو نیمی زِ خویش را می دید
چشم بر تو اگر پیمبر داشت
باز هم میدَرید قلبش را
کعبه صدها هزار اگر دَر داشت
کعبه جایِ خودش که در قَدَمَت
سینهیِ آسمان تَرَک برداشت
هرچه بُت بود در دلش آن شب
سجده بر خاکِ پایِ حیدر داشت
دل به زلفِ تو بست اگر دل بود
سر به راه تو داد اگر سر داشت
آمدی تا خدا نشان بدهد
در پَسِ پرده حرفِ آخر داشت
–
آمدی تا غُرورِمان بدهی
جای حق خویش را نشان بدهی
–
گَرد و خاکی میان میدان است
رَزمگاهی دوباره حیران است
اَبروانی کمی گره خورده
لحظهها لحظههای طوفان است
ماندن اینجا چقدر نا ممکن
مُردن اما چقدر آسان است
لشکری را به خویش پیچانده
ذوالفقاری که گرمِ جولان است
حولِ روزِ قیامت آمده است
یا که شیرِ خدا رَجَز خوان است
دستمالِ نبردِ خود را بست
یعنی این کوه گرمِ طُغیان است
پهلوان پَروَری که میبینی
از نژادِ خدایِ سُبحان است
–
این که پیچیده لافتا باشد
بانگِ تکبیر از خدا باشد
–
ما که هستیم ؟ رَدّی از پایَت
چشمهایی پُر از تمنایت
ما که هستیم ؟ دستهای تُهی
بر سرِ کوچهیِ تماشایت
هم نشینِ غریبِ نخلستان
سرِ چاهی اَنیسِ غمهایت
مُستَحَقیم کاسهیِ شیری
لقمهای از تنورِ زهرایَت
نذرِ نعلینِ وصلهدارِ تو و
پینههایِ دو دستِ تنهایت
نظری با تو آشنا گردیم
باز شیدای کربلا گردیم
حسن لطفی