یا قاسم ابن الحسن(ع)
وقتی زمان جنگ تو در کارزار شد..
دیدم خود حسن روی مرکب سوار شد
گفتی که قاسمم نفس کوفیان برید..
از ترس بین قافله داد و هوار شد!
خود و زره نیاز نداری تو حیدری
مبهوت رزم حیدری ات ذوالفقار شد
انگار ناقه ی زن ملعونه پی شد و
انگار مجتبای جمل آشکار شد
از میمنه به میسره کولاک کرده ای
هر مدعی مقابلت آمد شکار شد
با یک اشاره پوزه ی ازرق به خاک خورد
با یک جرقه کار بقیه فرار شد
عباس کیف کرد چه مردانه میزدی
لشکر مقابل غضبت تارو مار شد
من چهارقل برای تو خواندم عزیز من
دورت شلوغ شد جگرم پرشرار شد !
وقتی که دوره شد بدنت بین اسبها..
صحرا مقابل نظرم پر غبار شد
تحت الهنک ز روی تو افتاد وای من
چشمان شور آمد و کار تو زار شد
زیبای خانواده ی من گونه ات شکست
کعبه میان قوم زنا سنگسار شد
میخواستم که حجله ببندم برای تو
با سُمّ اسب سینه ی تو همجوار شد
داماد کربلا چه حنایی به مو زدی
با خون عروسی ات چقدر ناگوار شد
با بند بند وا شده از هم تکان نخور
تو دست و پا زدی و عمو بی قرار شد
یکبار تو به زور نفس میکشی ولی
شرمندگی من ز غمت بی شمار شد
فکری به حال تازه عروست نمیکنی؟!
افتادی و بدون تو بی سایه سار شد
سید پوریا هاشمی