بختِ بلند، از پسِ کوهِ ازل بچین.
دامانِ عمرِ خویش ز چنگِ اجل بچین.
از روزگار و عمرِ هدر رفته ات مَنال.
زانوی غصه را به اُمید از بغل بچین.
بختِ بلند، از پسِ کوهِ ازل بچین.
دامانِ عمرِ خویش ز چنگِ اجل بچین.
از روزگار و عمرِ هدر رفته ات مَنال.
زانوی غصه را به اُمید از بغل بچین.
ای ابر پرُ باران در این عصر کویری
دست مرا پُر کن در ایام فقیری
صحرا به صحرا آمدم دنبالت آقا
بوسه به پایت می زنم در هر مسیری
تاج سر دو دنیا امامتت مبارک
ای ذوالفقار مولا امامتت مبارک
اِغفِرلَنا ذُنُوبا، نَشکُوا اِلیکَ آقا
مُردیم یَا اَبَانا امامتت مبارک
سینه ی تنگم مجال آه ندارد
جان به هوای لب است و راه ندارد
گوشه ی چشمی به سوی گوشه نشین كن
زانكه جز این گوشه كس پناه ندارد
برای بندهی عاصی ؛ پناهگاه کجاست!؟
بدون هیچ تعارف بگویمت رو راست:
” مرا بدونِ تو در این حیات ، واویلاست
رضایتِ تو اگر بود ، کردگار ، رضاست
مگو که روی منِ بیپناه ، در ، بستی
از ابتدای هفته فقط آه می کِشیم
ما هر سهشنبه ناله ی جانکاه می کِشیم
هِی جمعه روی جمعه تلنبار می شود…
دردِ فِراق را همه ی ماه می کِشیم
باید برای دل ز تو فرصت بگیرم
باید برایش ساعتی خلوت بگیرم
دیشب برای بار چندم داشت اصرار
با گریه از تو قول یک صحبت بگیرم
نگو که خیر نداری برای ما آقا
عزیزمن! کرمت رفته پس کجا آقا
چه اشتباه بزرگی ز نوکرت سر زد
که آمده به سرش اینهمه بلا آقا
عوضِ عمّه ی خود راه برو بینِ مسیر..
پسرِ فاطمه!..با آه برو بینِ مسیر…
به قدم های تو سوگند پُر از خستگی ام
عوضِ من کمی ای شاه برو بینِ مسیر..
نگو که خیر نداری برای ما آقا
عزیزمن! کرمت رفته پس کجا آقا
چه اشتباه بزرگی ز نوکرت سر زد
که آمده به سرش اینهمه بلا آقا
میان حوض دوچشمم دوقطره اشک نمانده
مرا گناه به سوی عذاب هجر کشانده
منم کسی که دو دستش ز دامن تو رها شد
تویی کسی که گدا را جدا نکرده، نرانده
وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»