الا ای مظهر جود خدایی
جوادی حضرت ابن الرضایی
تو عبداللهی و الله مایی
کرامت از شما از ما گدایی..
شعر مدح و مناجات
خوشبخت شد آنکس که گرفتار جواد است
عاشق شدن ما سر اجبار جواد است
عمریست گدائیم ولی غصه نداریم
سقف سرمان سایهء دیوار جواد است
بر شانه دارد بیرقِ شاهِ خراسان را
با هر نگاهش میکند تصویر باران را
از کودکی حکمِ ولایش میشود اِمضا
در خردسالی میکند او کارِ مردان را
تا داشت باز میشد باب رفاقت ما
گفتند سفره جمع است..کم بود فرصت ما
امشب شب وداع است گریه زیاد داریم
ساقی جوابمان کرد تا گشت نوبت ما
سراغ پرچمت را از شمیمِ باد میگیرم
نشانِ رود را از ماهی آزاد میگیرم
حرم یعنی شفا؛ یعنی همان هوی مسیحایی
که دارم دَمبهدَم از دوریاش غمباد میگیرم
چقدر دغدغه داری وصال سر برسد؟
دوباره یار سفر کرده از سفر برسد
چقدر دغدغه داری که روسفید شوی
به حد وسع برای فرج مفید شوی
آمدی تا با سر خونی تو سامان بگیرم
خون حلقوم تو را با گوشه دامان بگیرم
جان من بر لب رسید از بس کتک خوردم پیاپی
چشم خود را باز کن شاید دوباره جان بگیرم
پایان بده این ظلمت و حیرانی ما را
سامان بده اندوه و پریشانی ما را
بی عطر حضورت همه شبها شب یلداست
کوتاه کن این دوری طولانی ما را
تا قدم هایم به سمت تو وصالی تر شده
جاده ی پُرپیچِ هِجرَت اِنفِصالی تر شده
“یوسف”گُمگَشته باز آید به کنعان یا که نَه!؟…
فرضِ بیناییِ “یعقوب” احتمالی تر شده
ما از حسین قول شفاعت گرفتهایم
با یاحسین از همه سبقت گرفتهایم
روز الست هر که به چیزی رسید و ما
عشق حسین را به امانت گرفتهایم
بخری یا نخری ما که خریدار توییم
ای طبیب همگان ما همه بیمار توییم
ببری یا نبری کربوبلا خود دانی
ما همه مشتری هر شب بازار توییم
بچرخان ذوالفقارت را بزن سرهای دشمن را
بکش تیغ و بزن گردن قلندرهای دشمن را
میان معرکه چرخی بزن تا که ابالفضلت …
بیاموزد چگونه میزنی پرهای دشمن را