می نشینم گوشه ای و آهِ حسرت میکشم
گوشه-چشمی از تو را عمریست منّت میکشم
از ازل «قالوا بلی» گفتم برای دیدنت
سال ها بر دوش خود بارِ امانت میکشم
می نشینم گوشه ای و آهِ حسرت میکشم
گوشه-چشمی از تو را عمریست منّت میکشم
از ازل «قالوا بلی» گفتم برای دیدنت
سال ها بر دوش خود بارِ امانت میکشم
منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنیتر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد
پردهی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد
لَیلهُالقدر، بیاید لبِ آیینهی درک
مَطلَعِالفجر، به تاویل و بیانش برسد
رو کُنَد سوی رُخش، قبلهنمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد
نامه دادهست، ولی شیوهی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامهرسانش برسد
خامِ خود بود و به این فکر نمیکرد جهان
بیتماشای تو، جانش به لبانش برسد
شد جهنم همهی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد
“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد
یار تو اوست، که بیواهمه، در راه طلب
میدود سوی تو، هر قدر توانش برسد
ای بهارانهترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دلمرده، به جانش برسد
عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد
عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد
ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
قاسم صرافان
ما به جز اینکه به هجران تو عادت کردیم
غافل از یاد تو ماندیم،خیانت کردیم
شرمساریم از این قافیه ی تکراری
به همه غیر شما عرض ارادت کردیم
خود را همینکه کشته ی عشقت مثال زد
با خون خویش طعنه به روز وصال زد
پیش تو عذر خواست که دم از زوال زد
با خادم و گدای تو حرف از کمال زد
مرغی که در هوای رخت بال بال زد
و بی مقدمه با رخصت از جناب قمر
نوشتم اول خط سیدی علی اکبر
خدا به حضرت ارباب هدیه داد پسر
خوشابه حال پسر یا خوشا به حال پدر
مَلَک خادم ،مَلَک سائل، مَلَک دربان؛ علی اکبر
فَلَک رَفعت به تایید فَلَک گردان؛ علی اکبر
تو خَلقاً مثل جَدّت مصطفی هستی و این یعنی
تو را بخشیده یزدان حُسن بیپایان؛ علی اکبر
تو خُلقاً مثل ختمُ الانبیا هستی و این یعنی
خدا، مدحِ تو را گُفتهست در قرآن؛ علی اکبر*
تو داری منطقی مثل رسول الله و این یعنی
سخن گفتی فقط با منطقِ ایمان؛ علی اکبر
تو آن ماهی که وقتی دیده شد در عالم ِکثرت
ز چشم افتاد حُسن ِیوسف ِکنعان؛ علی اکبر
تو آن ممسوسِ فیاللّهی که از ماهند تا ماهی
درون بحر اوصاف ِتو سرگردان؛علیاکبر
عمو می گفت ای والله،به تو می گفت ثارالله
بزن بر قلب میدان همچنان طوفان؛ علی اکبر
برای تو ز هم پاشیدنِ شیرازهی لشگر
شبیه آب خوردن بوده است آسان؛ علی اکبر
نه تنها دشمنان، آن روز حتّی دوستدارانت
شدند از طرزِ میدانداریت حیران؛ علی اکبر
به یاد فاتح بدر و حنین و خیبر و احزاب
نشاندی مرگ را برگُردهی گُردان؛ علی اکبر
تو افتادی و بابای تو هم مُشرف به مُردن شد
تو افتادی و بابا گفت: زینب جان” علی اکبر”…
به یاد مادرِ پهلو شکسته ناله ها کردم
چو پهلوی تو را دیدم به خون غلطان؛ علی اکبر
عصای پیری ام برخیز من چشمم نمیبیند
به سمت خیمه زینب را تو برگردان؛ علی اکبر
دلم شد شرحه شرحه؛ میوهی قلبم کنار تو
بلی داغِ جوان دردیست بیدرمان؛ علی اکبر
محمدقاسمی
در زمین بودی ولیکن آسِمان ها بیشتر
در مدار اختیارت کهکشان ها بیشتر
با تو بوده چرخشِ کُون و مکان ها بیشتر
جِلوه ات افتاده بر رویِ زبان ها بیشتر
شرابخیز کردم این دو چشمهی حیات را
که موجِ اشکها رساند، کشتی نجات را
نوشتم از حسین، کاغذم پرید و ابر شد
دوباره غرقِ اشک کرد، کاسهی دوات را
دوباره از نجف گفتم نسیمِ صبحگاهی را
که پَر دادیم دلها را کبوترهایِ چاهی را
زیارتنامه شد شعرم همین که از علی گفتم
شرافت میدهد این نام کاغذهایِ کاهی را
دو چشمت ماه و خورشیدم، که از آن نور می ریزد
دو دستت کرده غوغایی، از آن انگور میریزد
بنازم نام زیبایت، عسل ها می چکد از آن
که با نامت ز چشمانم شرابِ شور میریزد
و باز افسوس فروردین نشد اسفندها باتو
بیا تا وا شود دلهای ما از بندها با تو
زمانش میرسد جایِ غم و اندوهها داریم
فقط لبخندها لبخندها لبخندها با تو