یا کاشفَ الکُروب! مرا با خودت ببر…
خلقت پر از هوای خوش استجابت است
دست خدا همیشه به کار اجابت است
خورشید در سکوت خودش گرم گفتگوست
دریا میان موج خودش محو جستجوست
تسبیح میکنند صدفها و سنگها
تسبیح میکنند صداها و رنگها
موسیقیِ بدون کلام ستارهها
دارد به رمز و راز پرستش, اشارهها
گلبرگها پر از هیجان شکفتناند
خاموش نیستند, پر از شور گفتناند
ماهی به ذکر نام کسی تازه مانده است
در جاری سلام کسی تازه مانده است
شبنم, سحر به راز و نیاز ایستاده است
بر جانماز گل به نماز ایستاده است
اینجا شکسته نیست حضور دل کسی
دیوار نیست پیش عبور دل کسی
انسان ولی حضور دلش را شکسته است
با شهر عشق رابطهاش را گسسته است
در چرخدندههای زمان ـ فرصتی که نیست ـ
او مانده است و حوصلۀ خلوتی که نیست
انسان: اسیر عقربههای شتابناک
محروم از مناظر شبهای تابناک
انسان: اسیر آهن و سیمان و دود و درد
لبخندهای کاغذی و دستهای سرد
پشت چراغ قرمز احساس مانده است
در فهم رنگ و بوی گل یاس مانده است
در خویش مانده است به حاجت نمیرسد
این نسل بی دعا به اجابت نمیرسد
محصور مانده در قفس بی پرندگی
پژمرده است در رگ او نبض زندگی
گم کرده در میان صداها سکوت را
از یاد برده مثل قناعت, قنوت را
چشمان خستهاش به تماشا نمیرسند
هی پلک میزنند و به فردا نمیرسند
یا کاشفَ الکُروب! مرا با خودت ببر
تا لحظههای خلوت شب, تا خودت ببر
اینجا گرفته است هوا, یک نفس ببار
بر تنگنای تاب و تب این قفس ببار
وقتش رسیده است که توفانیام کنی
ابری به من ببخشی و بارانیام کنی…
احمد رضا قدیریان