از گنبدش نورِ کرامت ها سرازیر است
خورشیدِ مشهد بر دِلِ عشّاق اکسیر است
وقتی که از یک عکس,شیری او پدید آورد
بالقوه آهو ی ضمانت کرده اش شیر است
در قلب, صحن انقلابش «انقلاب»انداخت
صحنی که خود یک شعبه ی تغییر تقدیر است
هر کس که صحنش را کند جارو یقین دارد
هر جای عالم غیر از این دربار دلگیر است
خود را عوام الناس آنجا با نخی بستند
دیوانگان را هم دخیل از جنس زنجیر است
فرمود زائر را سه جا یاری کُنم از لطف
پا بوسیش هر قدر هم زود آمدی دیر است
عاشق به شهر خویش از مشهد رسید اما
ذهنش کنار پنجره فولاد درگیر است
در خواب دیدم : آب سقا خانه می نوشم
گفتند مشهد, یک سفر ,شاهانه تعبیر است…
علی اصغر یزدی