جنگ که شد تن به تن, حساب ندارد
پاره گی پیرهن حساب ندارد
وای که زخمش به تن حساب ندارد
غربت این بی کفن حساب ندارد
شرم نکردند از نجابت آقا
لشکری آمد برای غارت آقا
گندم ری مُرد از خجالت آقا
غربت این بی کفن حساب ندارد
عصرکه سر, دستِ شمر بددهن افتاد
کارِ جگر تا ابد به سوختن افتاد
ردِ چهل نعلِ اسب بر بدن افتاد
غربت این بی کفن حساب ندارد
خیمه ی در آتشی, غریب زمین ریخت
چند نخ از معجری نجیب زمین ریخت
از تهِ خورجین, شراب سیب زمین ریخت
غربت این بی کفن حساب ندارد
صاعقه ای بد به باغِ یاسمنش خورد
چشم حریص عرب به پیرهنش خورد
کهنه حصیرِ دِهی به درد تنش خورد
غربت این بی کفن حساب ندارد
خیر نبینید ای اهالی کوفه!
پس چه شد آن قولِ خشکسالی کوفه؟
زد به لبش چوب دست, والی کوفه
غربت این بی کفن حساب ندارد
وحید قاسمی