گاه گاهی که شود باز ز هم پلکانت
میچکد اشک تو بر دامنه ی دامانت
هنده ها هلهله کردند که یک وقت کسی
نشود با خبر از همهمه ی بارانت
طلب آب نمودی و طلبکار شدند
تسویه کرد عدو با جگر عطشانت
به روی تربت آن حجره نوشتی ، مادر…
ای جوانمرگِ رضا با سرِ انگشتانت
سپر نیزه ی خورشید ، کبوترهایند
تا که آسیب نبیند بدن عریانت
میکنم شکر که همشیره نداری آقا
که شود دلنگران تو و سرگردانت
روضه ی عمه و بازار تو را دق داده
داغ تلخیست به روی جگر سوزانت
یادم آمد لب و دندان حسین بن علی
به لب پله که میخورد لب و دندانت
و…
ای علی اکبر سلطان خرسان تو بده
روزی کرب و بلا ، دست من و دامانت
علیرضا وفایی خیال