شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)
جانِ عمو
بر رویِ خاک بال و پَرِ خویش میزند
دارد دوباره او به سرِ خویش میزند
طفلِ یتیم حسِ یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگرِ خویش میزند
جانِ عمو نه ، جانِ پدر او شنیده بود
خود را به خاطرِ پدرِ خویش میزند
عمه رها نمیکند و طفل دائما
بوسه به دستِ همسفرِ خویش میزند
عمه هم از حرارتِ او داد میکشید
از آتشش به دور و بَرِ خویش میزند
با التماس گفت ببین خورد بر زمین
دارد به خاکها کمرِ خویش میزند
صیاد آمده است و با هرچه نیزه هست
بر رویِ صیدِ محتضرِ خویش میزند
از هر قبیله طایفهای ریخت بر سرش
یک پیرمرد با پسرِ خویش میزند
عمه نگاه کن چقدر روی صورتش
یک نانجیب با سپرِ خویش میزند
عمه حریفِ بی کسی او نمیشود
از بسکه ناله از جگرِ خویش میزند
از دور دید دست سپر شد ولی کسی
دارد به دست او تبرِ خویش میزند
حسن لطفی