شعر مناجات با خدا

حس مناجات

معصیت بود که سوزاند عبادات مرا
بر نگرداند به من حس مناجات مرا

نا گزیر است گدا ، دم ز عطایت بزند
نیمه شب عبد گنه کار صدایت بزند

خسته و بی کسم و غربت یک شهر بس است
بی پناه آمده ام طرد نکن قهر بس است

با امید آمده ام شاه ، فقیرم، چه کنم
ترسم این است گنه کار بمیرم چه کنم

من شب اول قبرم چه حسابی دارم
گر بپرسند چه داری چه جوابی دارم

منم و وحشت قبری که ز هر سو برسد
کاش آن لحظه فقط ضامن اهو برسد

یاد دادند به ما وقت دعا سجده کنیم
غافر الذنب بخوانیم تو را سجده کنیم

مهر تو در دل ما هست نمی سوزانی
تو سری را که به سجدست نمی سوزانی

پوستی را که لطیف است نمی سوزانی
بدنی را که ضعیف است نمی سوزانی

تو پشیمان شده ها را که نمی سوزانی
جلو حرمله ما را که نمی سوزانی

هر سحر ورد زبانی تو الهی العفو
رب شهر رمضانی تو الهی العفو

ناصر دودانگه

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا