شعر عيد مبعث

صلوات

خیزید وخُم آرید , خمارید و خمارید

وز بامفلک باده ی گلرنگ ببارید

گولممزنید این همه با هوش مضاعف

انگور مرادزد نبرده است , بیارید

تا پیردرختان دمد از مقبره ی ما

مارا وسطباغ کرامات بکارید

از گریهنگیرید مرا تا دم محشر

اسفنج مراتا دم آخر بفشارید

در کشف وکرامات همین است تفاوت

ما کفشنداریم و شما مرد سوارید

خاکیم,نهدر دست شما بلکه کف پا

ما رانکند بر سر سجاده شمارید

کِی راهکُنَد گم جَرَیانی که فهیم است

با خاطرآسوده به اشکم بسپارید

نقاشی اینمرز جنون بوم ندارد

بد مستیما موقع معلوم ندارد

ما جملهکمانیم چه بسیار تویی تو

زآن شمسشعاییم چو پرگار تویی تو

در محضرتو جز تو ندیدیم کسی را

دیدارتویی یار تویی غار تویی تو

هرجا خبرآمد که سری رفت ز تو رفت

در معرکهها تیغ جگر دار تویی تو

در پیش وپس لشگر تو جز تو کسی نیست

این حمزهتجلی است , علمدار تویی تو

گویند کهتکرار نباشد به تجلی

زهرا توییو حیدر کرار تویی تو

نسبت بهکسی دادن این سایه روا نیست

خورشیدتویی,سایه و دیوار تویی تو

این نُهفلک و هفت زمین نیم پیاله است

ای حضرتخُم , جلوه ی سرشار تویی تو

حیدر نفسیتازه کند تا تو بجنگی

در غزوه یحق تیغ جگر دارد تویی تو

تو جلوه یتامی و تمام است حضورت

پنهان شدهاوصاف تو از شدّت نورت

در بحرنمک , زار زدن کار ندارد

دل جز رخخوب تو نمکزار ندارد

 توکعبه ی ما باش که از خشت ملولیم

((آئینه یما روی به دیوار ندارد)) 

دستور بدهخلقْ علی را بپرستند 

بهر تو کهرو کردن حق کار ندارد

در بسترقتل تو علی خفت و عیان کرد

این خانهجز او خفته ی بیدار ندارد

بردار ازاین شانه ی ما بار گران را

این نخلبدن غیر هوس بار ندارد

بر شانه یخود ره بده حیدر بزند پای

این کعبهجز او مرد تبردار ندارد

با چشماشارت کن و گو حیدر امیر است

توحید بهافعال که گفتار ندارد

چوپانسرشب به که خوابد , تو کجایی

شب نیمهشد و نیمه سحر گشت,نیایی؟ 

فوّاره یمعناست جمالی که تو داری

غدّاره یجانهاست جلالی که تو داری

بگذار کهجبریل ببالد به دو بالش

جبریلوبال است به بالی که تو داری

اندیشه ینازک که نوشتند تویی تو

بکر استهمه فکر و خیالی که تو داری

گویند کهرنگی نَبُوَد رویِ سیاهی

خورشیدبُوَد ظِلِّ بلالی که تو داری

دور توگلیم است و کلیم است زبانت

لو رفتخداوند ز حالی که تو داری

بگشا یقهتا سینه ی الله ببوسم

حایل شدهپیراهن و شالی که تو داری

بت سوختیو بت زدی و بت شدی امروز

درماندهام  از امر محالی که تو داری

این دشتپُر از گردن آهوی تماشاست

تنها سرابروی هلالی که تو داری

بنشین وبزن در سر فرصت سر مارا

باز استچو زلف تو مجالی که تو داری

درغار,تورا یار مگو , بلکه چو بار است

گوساله یقوم است وبالی که تو داری 

عید استبیا پهن نما سوری و ساتی

از معنیتوحید و صفات و صلواتی

محمدسهرابی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا