دلِ من خون و تو هم گریه مکرر داری
در دلت داغ شکسته شدن سر داری
خنده ی تلخ دو چشم پُر ِ دردت گوید
قصد داری که غم از جان علی بر داری
گریه کم کن تو مرا فاطمه ای دیگر باش
ای که بر سر همه شب چادر مادر داری
دگر اصرار نکن دختر من که نروم
تو که زینب خبر از غصه ی دیگر داری
تو که دیدی چه به روز پدرت آوردند
تو که زینب خبر از واقعه ی در داری
در همان روز که زهرا به روی خاک افتاد
تو دویدی که سر ِ مادر خود بر داری
از همان واقعه ی آتش و دود و مسمار
به دلت تاب و تب محسن پرپر داری
اینقدر بر سر بالین پدر گریه نکن
که در اقبال خودت روضه ی یک سر داری
روضه ی شام بلا روضه ی زندان نمور
بین فوج ِ نگهِ کفر تو معجر داری
شاعر: ؟؟؟