حسین من
آمدی تا با سر خونی تو سامان بگیرم
خون حلقوم تو را با گوشه دامان بگیرم
جان من بر لب رسید از بس کتک خوردم پیاپی
چشم خود را باز کن شاید دوباره جان بگیرم
صورت سرخ و کبود و نیلی آوردم برایت
دلبر من آرزو کن تا کمی درمان بگیرم
سوختم پرپر زدم مانند زهرا مادر تو
سوختم شاید نشان از لاله و ریحان بگیرم
بس که سیلی خوردم از شمر و سنان و زجر و خولی
تار میبیند دوچشمم کاش من پایان بگیرم
از تنور خانه خولی رسیدی خستهجانی
امشب ای مهتاب من باید تو را مهمان بگیرم
از فراز نیزه قرآن خواندی و با گریه گفتم
کاش میشد بوسهای از قاری قرآن بگیرم
چند باری ناسزا از نیزهداران میشنیدم
بغض کردم بعد از آن میخواستم باران بگیرم
چند باری از سر نیها زمین خوردی ولی من
بوسه از روی تو در ویرانه ویران بگیرم
وقت غارت شعله بر جان من افتاد و ندیدی
ناله کردم تا که آتش را از این دامان بگیرم
یادم آمد بین مقتل زیر و رو میشد تن تو
خواستم جسم تو را از نیزه و پیکان بگیرم
چکمههای شمر با دندان و ابرویت چه کرده
خاک و خون را باید از این چهره تابان بگیرم
گر چه رگهای تو قدری نامرتب شد ولی من
آرزو دارم تو را با دیده گریان بگیرم
سعید مرادی