بودند دیو و دَد همه سیراب و میمکید
آن خیمه که بهشت دخیل است بر درش
آتش گرفت چون جگرِ آبآورش
از خیمهها هنوز به عباس میرسد
آهِ رباب و گریهی نوزاد مضطرش
“بودند دیو و دَد همه سیراب و میمکید”
اصغر ز قحط آب سرانگشت مادرش
بعد از سه شب گرسنگی و گریه و عطش
جانی نمانده بود در اندام لاغرش
گهواره جایگاه سخنرانیاش نبود
دست حسین گشت بلندای منبرش
وقت رجز، گلوش دهن باز کرده بود
با ذکر یابن فاطمه و یابن حیدرش
تشویق کرد حرمله را لشگر یزید
وقتی علی به سمت عقب پرت شد سرش
وا شد گلوش قبل زبان باز کردنش
رفت و «پدر» نگفت علیاصغر آخرش
خون ذبیح ریخت روی سینهی خلیل
حالا که میدهد خبرش را به هاجرش؟
طوری حسین کودک خود را فدا نمود
حتی نریخت روی زمین خون اطهرش
هنگام دفن کردن شش ماههی حرم
افتاد یاد محسن مظلوم و پرپرش
از او چه مانده بود که بیرون کشیده شد
از قبر در مقابل چشمان مادرش
امّید راه رفتن او را رباب داشت
با پای نیزه آمده حالا برابرش
از صبح تا به شب به نوک نیزه خیره و…
شب تا به صبح طفل خیالیست در برش
گروه شعر یا مظلوم