شعر مناجات با خدا

الهی و ربی

به مویی بند شد کارم، مرا با ریسمان بستی
به زلف خود، من یک لاقبا را آنچنان بستی

شکستم، جمع و جورم کردی از آن خورده شیشه ها
بر این ناخالصی ها چشم پوشیدی، زبان بستی

زبان الکنم را عقده ها بستند، وا کردی
هجوم اشتهای ناثوابم را دهان بستی

خمیدم زیر بار آدمیت، بال و بارم ریخت
مرا برداشتی از نو به این بار گران بستی

هرازگاهی زمین خوردم، دلم با خاک یکسان شد
بلندم کردی از خاک و به سقف آسمان بستی

چنان نوری که از روزن…دلم را غرق خود کردی
دلم را غرق خود کردی و روی دیگران بستی

علی احدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا