اعتبارت پیش حق از انبیا بالاتر است
نام تو در آسمانها از زمین پیداتر است
صاحبِ هستی تو هستی, ما همه عبد توایم
هر که عبدت شد مقامش پیش حق بالاتر است
اعتبارت پیش حق از انبیا بالاتر است
نام تو در آسمانها از زمین پیداتر است
صاحبِ هستی تو هستی, ما همه عبد توایم
هر که عبدت شد مقامش پیش حق بالاتر است
عشق از ازل به فاطمه تعظیم کرده بود
خود را به نام فاطمه تقدیم کرده بود
اصلا بهشت را که خداوند خلق کرد
با شان و جاه فاطمه تنظیم کرده بود
گرفت فرصت دیدار آسمانش را
به دست ضربه ی در, طاقت و توانش را
چقدر حسرت دیدار ماند بر قلبِ
پدر که خوب ندیده است پهلوانش را
ز فاطمه چه بگویم؟ عفاف او محشر
عطای جامه شام زفاف او محشر
به لحظه لحظه عبادات و نافله غوغاست
به وقت حادثه شرح مصاف او محشر
اول سکوت صبح معبر را شکستند
شب حرمت محراب و منبر را شکستند
بغض پدر در قلب آنها ریشه کرد و
با سنگ کینه بغض مادر را شکستند
زبانحال امام حسن (ع) با حضرت عباس (ع)
عباس! زهرا جلوهاش پیغمبری بود
نقشش برای حفظ آیین, حیدری بود
عباس, اسلام نبی, اسلام زهراست
معیار کفر و دین همانا مادر ماست
بعد از نبی, دست علی شد بسته عباس
از کینههای عدهای اسلامنشناس
عباس من, جانِ علی و جانِ مادر
این کوچه را در ذهن خود حک کن برادر
عباس میدانی چه خاکی بر سرم شد؟
این کوچه روزی قتلگاه مادرم شد
تا در سقیفه غاصبان را نصب کردند
با حیلهای از ما فدک را غصب کردند
با مادرم رفتیم حق را پس بگیریم
باغ فدک را از کف ناکس بگیریم
ناگاه, آن دیو سیاه و مشرک و پست
از ره رسید اینجا و راه مادرم بست
عباس, اینجا مادرم زهرا زمین خورد
طوری زمین افتاد گفتم مادرم مرد
عباس, این کوچه حسن را پیر کرده
با غصهها جان مرا زنجیر کرده
عباس, میدانی غم ناموس سخت است
یک عمر, حزن و حسرت و افسوس سخت است
عباس, زخم مرتضی خیلی نمک خورد
ناموس او در کوچهها از بس کتک خورد
آه ای یل امالبنین, ای شیر حیدر
زهرا کشی رسم است اینجا, ای برادر
ناموس زهرا را مراقب باش, عباس!
دور و بر کلثوم و زینب باش, عباس!
امیر عظیمی
سالها رنج مستمر دارد
باخودش داغ مستتر دارد
خودش این روزها پسر دارد
از همه غصه بیشتر دارد
هیجده سال داشت اما حیف, گیسوانش سفید شد مادر
چقدر روزهای پایانی دردهایش شدید شد مادر
رد شد از بین چادر خاکیش , تندبادی ز تازیانهء غم
بعد از آن ضربه های پی در پی , سرو قدش چو بید شد مادر
مشتی پر از تو مانده که در لانه ریخته
خاکستر تو پشت در خانه ریخته
اصلأ بنا نبود که ظلمی بنا شود
اما چه شد که اینهمه ویرانه ریخته
دستان تو, صد دست… نان, خرما…فقیران
هستند گرد سفره ات تنها فقیران
با پادشاهی گرد یک سفره نشستن…
این را نمی دیدند در رویا فقیران
تا لحظه ای چشمان مستت را ببینند
در راه تو چشمند سر تا پا فقیران
حاتم بیاید روی پاهایت بیفتد
شاید پذیرفتی تو او را با فقیران
هر بار می بخشی و از بس نا شناسی
هر بار می پرسند نامت را فقیران
مانند تو کی پادشاهی چند نوبت-
تقسیم کرده هستی اش را با فقیران؟!
تنها دعای زیر لبهاشان همین است:
همسایه ات باشند آن دنیا فقیران
جانم بهای لحظه ای با تو نشستن
دستی بکش روی سر ما…ما فقیران
***
نان و نمک دادی, بپردازند ای کاش
حق نمک را روز عاشورا فقیران
حسن اسحاقی
رفتی ولی نرفته گلم بوی تو هنوز
دارد سرم هوای سر کوی تو هنوز
بعد از تو سوی چشم مرا اشک میبرد
ای سمت چشمهای ترم سوی تو هنوز
شبهای درد و نافله و بیقراری ام
چشم خداست شاهد شب زنده داری ام
گاهی میان گریه که از هوش میروم
اشک علیست آنکه میاید به یاری ام