تیزی شمشیر هم تسلیم ابرو می شود
شیر هم در پای چشمان تو آهو می شود
نیست فرقی بین ربّ و عبدِ عین رب شده
گاه ذکرم یا رضا و گاه یا هو می شود
تیزی شمشیر هم تسلیم ابرو می شود
شیر هم در پای چشمان تو آهو می شود
نیست فرقی بین ربّ و عبدِ عین رب شده
گاه ذکرم یا رضا و گاه یا هو می شود
آنان که عاشقند به دنبال دلبرند
هر جا که می روند تعلق نمی برند
از آن چه که وبال ببینند خالی اند
عشاق روزگار, سبک بال می پرند
نرفته است که یک مشت خاک بردارد
بیاورد … یا عکس از پلاک بردارد
کسی که مست میِ عشق میشود دیگر
چرا پیالهای از خون تاک بردارد !؟
ای کاش برای ما دعا بنویسند
یک تذکره ی کرببلا بنویسند
ما حج که نرفته ایم اما کافی است
یک مرتبه حج فقرا بنویسند
آقا به ملازمان بگو نامم را
با دلی محرم,طواف حج سلطان آمدم
حاجی ام از آنزمانی که خراسان آمدم
در کنار تو بهحس بی نیازی می رسم
درد دارم بی توکه دنبال درمان آمدم
شب ها میان صحن شما نور می وزد
نزدیک می وزد, اگر از دور می وزد
هر کس که پر گرفت در این سر سرای نور
دورش فرشته می وزد و حور می وزد
رضا اگر چه به صورت, از آن حرم دورم
من از تو دور که باشم, ز خویش هم دورم
میان اینهمه دوری ترانه دل من
شده «تو با منی اما من از خودم دورم»
نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
“من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب”
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
بر در میخانه هر کس قیل و قالش بیشتر
از برای شرب خمری بس مجالش بیشتر
درصد می خوارگی اینجا ملاک عاشقیست
هرکه می آلوده تر, قدر و کمالش بیشتر
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
بانو! تو آمدی: سر هر سفره ی تهی
سیب گلاب و سبزه و گندم گذاشتند
از باد گرفتن ز شما نام و نشانی
من ذره ی خاکم که گذشتم ز جهانی
حالا که رسیدم به پر چادر پاکت
بی بی نکند چادر خود را بتکانی
محملت با وقار می آمد
سبزترازبهار می آمد
وه! عجب خوش خرام می آمد
با شکوه تمام می آمد