بعد از تو روزگار زمین شد سیاه , ماه
غم ماند و موج ماند و عطش ماند و آه , ماه
خورشید شرح حال تو را این چنین نوشت
بی سرزمین تر از همه بی سرپناه , ماه
بعد از تو روزگار زمین شد سیاه , ماه
غم ماند و موج ماند و عطش ماند و آه , ماه
خورشید شرح حال تو را این چنین نوشت
بی سرزمین تر از همه بی سرپناه , ماه
بی عصا آمد عصایش را زمین انداختند
پیش چشمش مصطفایش را زمین انداختند
حل مشکل های هر پیری جوانش می شود
آه این مشکل گشایش را زمین انداختند
بی زره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زره اش پیرهن است
بند نعلین اگر پاره شود باکی نیست
داغی خاک برایش همه مثل چمن است
شبیه چشم شما چشم های تر دارد
کسی که خاکِ حسینیه را به سر دارد
تو گریه کردی و شد سرخ چهره, فهمیدم
که وقتِ روضه ی تو اشک هم جگر دارد
به بی آبرو اعتنا میکنند
همانها که مس را طلا میکنند
زمینگیر را آسمان میدهند
و با باخته خوب تا میکنند
ای مهربان به این دل من هم نگاه کن
اوضاع عاشقی مرا, روبراه کن
طفل چموش نفس مرا زودتربگیر
با ترکه ی محبت خود سربه راه کن
نبریدم! پسر مادرم اینجا مانده
پنج تن یک تنه بر دامن زهرا مانده
هیچ کس نیست که بالای سرش گریه کند
مونس بی کسی من تک و تنها مانده
شادی جهان هیچ است عشق است همین غم را
هرثانیه میخواهیم این عالم ماتم را
همدست ملائک شد شد آبرویش تضمین
دستی که در این شبها برداشته پرچم را
آنکس که سر به سورهی کوثر نمیزند
گویا که لب به باده و ساغر نمیزند
باور نمیکنم که مرا هم خریده است
او دست رَد به سینهی نوکر نمیزند
بزرگیم, روحیم, تن نیستیم
همین دست و پا و بدن نیستیم
تجلى اسماء ربیم ما
در این “خویش تن”,خویشتن نیستیم
دارم از طفلی خودم را بی قرارت می کنم
هر چه دارم یا ندارم را نثارت می کنم
تو قتیل گریه ای, پس من برای گریه ام
دیده ام را وقف چشم اشک بارت می کنم
لب گشودی… علی انگار به منبر رفته
خواندن خطبه ات از بسکه به حیدر رفته
چادر سوخته و خاکیتان ارثی بود
حتم دارم به همان چادر مادر رفته