سراغ دست ساقی را من از پیمانه می گیرم
خبر از زلف یار از پنجه های شانه می گیرم
به هر در میزنم شاید قرارم پشت در باشد
سرم خورده به سنگ اما در اینجا لانه می گیرم
سراغ دست ساقی را من از پیمانه می گیرم
خبر از زلف یار از پنجه های شانه می گیرم
به هر در میزنم شاید قرارم پشت در باشد
سرم خورده به سنگ اما در اینجا لانه می گیرم
آن شب دوباره رفت پشت در به هم ریخت
باروضه های حضرت مادر به هم ریخت
آیات کوثر را فراوان خواند آن شب
از اول شب ساقی کوثر به هم ریخت
عاشق نشد آنکس که قرن را نشناسد
ای وای اگر بوی وطن را نشناسد
یعقوب به خود گفت الهی که زلیخا
عاشق نشود،یوسف من را نشناسد
عاشق نشد آنکس که قرن را نشناسد
ای وای اگر بوی وطن را نشناسد
یعقوب به خود گفت الهی که زلیخا
عاشق نشود،یوسف من را نشناسد
در همنشینی با نبی دیدی کمالت را
جَلَّ جَلالُ رَبی اوصاف جلالت را
تا اینکه شانت را بیارد بیشتر پائین
از عمد بالا برده دشمن سن و سالت را
رکاب آفرینش را درخشنده نگین هستی
چه باید گفت وقتی با پیمبر همنشین هستی
سری از مریم و آسیه و حوا و هاجر هم
از اهل آسمان هائی که مهمان زمین هستی
به او دادند کشتی را که در آن ناخدا باشد
در این دنیای خاکی او تجلی خدا باشد
خدا بود و نبی بود و بنا شد حضرت خاتم
نه در روی زمین بلکه امیر ماسوا باشد
هرگز نمیخواهم به تن جان بی رقیه
زنده نخواهم ماند یک آن بی رقیه
کوثر برای فاطمه بود و رقیه
بیچاره آنکه خوانده قرآن بی رقیه
پس رباب امروز با خود آفتاب آورده است
ماه را در روز روشن بی نقاب آورده است
هر کسی دارد گره اینجا دخیلی بسته است
حضرت باب الحوائج را رباب آورده است
سخت بی معناست،بی معنا عبادت بی علی
پس نصیب کس نمی گردد شهادت بی علی
فرق چندانی ندارد در قباحت با زنا
هر که میخواند نمازی با جماعت بی علی
از روز اول در کنار خواهرش بود
آیینه دار حسن و صبر مادرش بود
با روضه های مادر خود گریه میکرد
همراه بابا تا وداع آخرش بود
آشنا بودیم هر دو با فضای یکدگر
بوده ایم از قبل خلقت مبتلای یکدگر
من شدم منصوره ی تو،تو شدی منصور من
هر دو تا بودیم یار با وفای یکدگر