جانم حسن(ع)

دل آواره بود و وطن آفریدند
هزاران اویس و قرن آفریدند
پی خویش تا عاشقان را کشانند
دلیلی بر عاشق شدن آفریدند

یا امام حسن(ع)

مرا سری است که افتاده زیر پای حسن
به تخت سلطنت این دل است جای حسن

هزار حاتم طائی شود گدای درش
هر آن کسی که به دنیا شود گدای حسن

بنده ی بَدکار

وقتی وجودِ گُل بدونِ خار ممکن نیست!
مهمانی ات بی بنده ی بَدکار ممکن نیست!

خواهم بِبَندم کوله بارِ بندگی ام را
وقتی نباشم هر سَحَر بیدار ممکن نیست!

اِستغفار

اینجا کریمی اَست که بسیار می بخشد
لب وا نکردی تا کُنی اِقرار می بخشد

تاثیرِ اِستغفار اوجِ باورِ عبد است
قبل از گُنه کردن تو را غَفّار می بخشد!

نوری آمد

نوری آمد وجودِ من گُم شد
چشم هایم پُر از تلاطُم شد
شُرشُرِ اشک روی گونه ی من
شُد سرازیر و قدرِ یک خُم شد

بُغض آلود

بی تو به چشمانِ همه سیلاب باقی است
دل بیقراریِ دلِ بی تاب باقی است

عَکسِ غروبِ جَمکرانِ بُغض آلود
در خانه ی عشّاقِ تو در قاب، باقی است

بارِ فراق

ما آهِ سرد، از دلِ مُضطَر کشیده ایم
بارِ فراق، با مُژه ی تَر کشیده ایم

همسازِ روزگار، به عشقِ تو بوده ایم
از دوریِ تو، رنجِ مُکرَّر کشیده ایم

سِپری شد

شب و روزم همه با از تو شنیدن سِپری شد
عُمرم ای دوست به روی تو ندیدن سپری شد

همه گفتند زِ بازار گذر کردی و رفتی
دیده ام کور شد و وقتِ خریدن سپری شد

تاریک بود

شانه به دَردِ زُلفِ پَریشانِ من نخورد
مرهم به دردِ چاکِ گریبانِ من نخورد
.
از زَهرِ مُعتمد که دو سه جُرعه خورده ام
یک قطره هم نماند که از جانِ من نخورد

اشکِ روان

زهری که سوزانده تمامِ پیکرم را
خاکستری کرده همه بال و پرم را

یک آشنایی هم در این غربت ندارم
تا که گذارد روی دامانش سرم را

برادر خوبم

بارِ دگر به کرب و بلا پا گذاشتم
داغی دگر بر این دلِ دریا گذاشتم

چِهل روز پیش بود که روی همین زمین
خود را کنارِ پیکرِ تو جا گذاشتم

مرا سَری ست

مرا سَری ست که اُفتاده زیرِ پای حسن
به تختِ سلطنتِ این دل است جای حسن

هزار حاتمِ طائی شود گدای درش
هرآن کسی که به دنیا شود گدای حسن

دکمه بازگشت به بالا