سفره را جمع نکن آمده ام پشت درم
من همان بی سروسامان شده خون جگرم
با تو مانوس شدم خوب رفیقی هستی
چقدر حرف زدم با تو ز شب تا سحرم
سفره را جمع نکن آمده ام پشت درم
من همان بی سروسامان شده خون جگرم
با تو مانوس شدم خوب رفیقی هستی
چقدر حرف زدم با تو ز شب تا سحرم
هرچند در عمرت به جز غربت ندیدم
امشب غمی در بین چشمانت ندیدم
آشفته ام کرده است اوضاع خرابت
حتی طبیب کوفه هم کرده جوابت
آمدم سرزده بی حرف و سخن
خسته ام خسته ز آلوده شدن
به بزرگیت نظر کن نه به من
من شکستم دل تو! تو نشکن
ای که توحید از وجودت یافته تمثال ها
در نبوت احمدی و ، در امامت آل ها
نور تو دیدند، چون خورشید، حتی کورها
مدح تو خواندند، چون آیات، حتی لال ها
آنچنان زخم گناهان به پرم افتاده
که به صد شهر دگر هم خبرم افتاده
هرچه را جمع نمودم سر یک غفلت سوخت
زیر پای همه حالا ثمرم افتاده
فیض بیداری وقت سحرم دست علیست
ای خدا شکر که برروی سرم دست علیست
عزتش مال خودش بود به من هم بخشید
آبرویی که به آن مفتخرم دست علیست
در مناجات همانوقت که “لَن” داد به من
شکر کردم که کمی اذن سخن داد به من
لال بودم کمکم کرد صدایش بزنم
بیشتر از حد ظرفیت من داد به من
اگر ربنا ربنا کرده ام..
سحرها خدا را صدا کرده ام..
خودم را بر این سفره جا کرده ام..
دراین پانزده شب دعا کرده ام..
حیا در چشمهایش بود غیرت داشت همت داشت
چنان آسیه و هاجر چنان مریم نجابت داشت
لباس کهنه میپوشید روی خاک میخوابید
تماما خرج دین میکرد هرچه مال و مکنت داشت
همه ی دشت جز سراب نبود
باوجود فرات آب نبود
به هوای حسین ساکت بود
خبری اصلا از رباب نبود
مرا که گدای تو بودم زمانی…
ز چشمانت انداخت این بددهانی
تو بودی ولی بنده ی خویش بودم
تورا خواندم اما دلی نه!زبانی
شکر خدا که دوره هجران سر آمده
مولا کجاست؟بنده به این محضر آمده
چه سفره ای خدا روی ما باز کرده است
جایی نشسته ایم که پیغمبر آمده