بچه شش ماهه

ای سپه کوفه آفتاب شدید است
غنچه من‌ رنگ‌ آفتاب ندیده است

جنگ شما با من است! طفل چکاره ست؟!
رنگ‌و روی ماه من‌چقدر پریده ست

خسته ام خسته

آمدم سرزده بی حرف و سخن
عجب ممنوع تکبر قدغن
خسته ام خسته ز آلوده شدن
به بزرگیت نظر کن نه به من

کرم علی ع

به سرم زده که سری به محضر ذوالفقار بیاورم

بنشینم از سرشب به مسجد و ذکر یار بیاورم

و دودست سائل خود مقابل سفره دار بیاورم

سخن از علی اگر آمده دل بی قرار بیاورم

عالم بسوزد در غم آن

قربان آقایی که بی منت عطا دارد
در روستا اندازه دنیا گدا دارد

دستی که آوردیم سویش پرشد و برگشت
یک دست هم در محضر خوبان صدا دارد

ولی زینب

تو به شهر ِ غریبه آمدی و

گُل نثار ِ تو شد ولی زینب…

دلِ یک شهر ِ خارجی بانو

بی قرار ِ تو شد ولی زینب…

ابن الرضای سوم

کم گفتن از مقام کریمان درست نیست
غافل شدن زحرمت آنان درست نیست
وقتی که سقف روی سر ما کشیده اند
ماندن به زیر بارش باران درست نیست

عشق یار

عادتاً دم ز عشق یار نزن
بی عمل حرف انتظار نزن

سر تو گرم بازی دنیاست
لاف مجنون بی قرار نزن

ورودیه حضرت معصومه س به قم

دارد مسیح ما میاید دیگر از راه
پس خیر میبیند گدا سرتاسر ار راه
ما قبله خود را گرفتیم آخر از راه
دست نیاز از ما و ناز دلبر از راه

ایوان علی

موقع خلقت عشاق ز احسان علی
ورز میخورد گل شیعه بدستان علی

عرش اگر در حرمش نیست چرا‌ پس شبها
می نشینند ملائک به شبستان علی؟!

حیدر که داری

هرکس گرفته غیر تو ماوای دیگر
خیری ندیده از گداییهای دیگر
من روزی ام را از تو بی منت گرفتم
منت فراوان است درهرجای دیگر

بر پای سفره ی تو نشستیم

پا از گلیم بیشتر انداخته گدا
وقتی به خاک پات سرانداخته گدا
اطراف صحن بال و پر انداخته گدا
گر سوی گنبدت نظر انداخته گدا

کفتر جلد خراسانم

در آستانت از تو پنهان نیست حیرانم
مانند یک نوزاد پاکم زیر بارانم

پای مرا بشکن که پابند خودت باشم
دستم بدامانت ببین الوده دامانم

دکمه بازگشت به بالا