از آن ساعت که خود را ناگزیر از توجدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم, چههاکردم
این همه راه دویدم ز پی دلدارم
به امیدی که دراین دشت برادر دارم
تو دعا کن به کنار بدنت جان بدهم
فکر همراهی باشمر دهد آزارم
دیگر رسیده قصه به آخر… جدا شدن…
سخت است خواهری ز برادر جدا شدن
با دلهره کنون که بغل می کنی مرا
یعنی فراق , با دل مضطر جدا شدن
تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن
گیرم ای شاه کسی نیست…خودم نوکر تو
لحظه ای فکر کنی پیر شدم, مدیونی
در سرم هست همان شوق علی اکبر تو
غروب بود و زنی بی قرار , تنها بود
زنی ز داغ برادر فکار , تنها بود
غروب بود و زمین سرخ بود و باد سیاه
زنی حزینه و بی غمگسار , تنها بود
بر پیکر پاره پاره ات سر هم نیست
پیراهن دست باف مادر هم نیست
بردند به یغما همه را – می بینی؟
روی سر ناموس تو معجر هم نیست
علیرضا خاکساری
همین که بر گلویت خنجر آورد
دمار از روزگار من در آورد
پس از تو نوبت من بود انگار
چرا که دست سوی معجر آورد
علیرضا خاکساری
تیر ازبس که خورده بود حسین
بر تنشمثل پیرهن شده بود
نیزههاشان تمام شد کم کم
موقعسنگ ریختن شده بود