همین که بر گلویت خنجر آورد
دمار از روزگار من در آورد
پس از تو نوبت من بود انگار
چرا که دست سوی معجر آورد
علیرضا خاکساری
همین که بر گلویت خنجر آورد
دمار از روزگار من در آورد
پس از تو نوبت من بود انگار
چرا که دست سوی معجر آورد
علیرضا خاکساری
تیر ازبس که خورده بود حسین
بر تنشمثل پیرهن شده بود
نیزههاشان تمام شد کم کم
موقعسنگ ریختن شده بود
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
دل های عرشیان همه در تاب و در تباست
اصلا بیا بمان که فقط روشنی دهی
خورشید من بدون تو هرروز من شباست
چون دگر فریاد طفلان را شنید
از حرم تا قتلِگه فریاد دید
ای خدا زینب از این غم پیر شد
مو سپید از ماتم آن شیر شد
دیدم لب عطشان را , ای کاش نمی دیدم
ارباب پریشان را , ای کاش نمی دیدم
بی یار و معین ارباب , تنها وسط میدان
دیدم شه خوبان را, ای کاش نمی دیدم
ای که گرفته صبر من این نام و اسمت
برده تمام هوش من کرب و بلایت
افتاده ای در کربلا ای جان زینب
باشد فدای راه تو این جان زینب
پیشانیِ تو غرق به خون است حسین
درد و غم من ز حد فزون است حسین
سر می شکنم به چوب محمل, گِریَم
این کار من از عشقِ فزون است حسین
روح الله گائینی
ای آشنای زینب , در خاک وخون چرایی
بگذار بینم ات سیر , هنگامه جدایی
من می روم شکسته , با دست وپای بسته
تو روی نی نشسته , ای نور کبریایی
برسر خوان بلا ایوب و شاه کربلا
هر دو مهمانند اما این کجا و آن کجا
قتل حمزه در احد عباس اندر نینوا
هر دو یکسانند اما این کجا و آن کجا