شعر شهادت حضرت رقيه (س)

تکیه گاه

بابا همینکه دخترکت بی پناه شد
بعد از هجوم اسیرِ غمِ یک سپاه شد

از قتلگاه، تا به خرابه مرا زدند
دور از نگاهِ تو همه جا قتلگاه شد

دلی پر شراره

چشمش به راه بود وشبی پر ستاره داشت
رویش به ماه بود و غمی بی شماره داشت

ازآه جانگداز ،گلویش گرفته بود
از داغ روی داغ دلی پر شراره داشت

آه ای پدر

کم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش
خال لبت کجاست که گیرم نشانه اش

دستت نرفت در کمرم آنقدر که شمر
پیچید دور گردن من تازیانه اش

گوشه ی ویرانه

آنقدر ناله زدم تا که طبق سر آورد
آنقدر گریه شُدم تا سَرت آخر آورد

دیشب عمه چقدر گریه کنارم می‌کرد
تا که از شانه‌یِ من مویِ مرا در آورد

گلبرگ لطیف

نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد
بلکه با کرب و بلا “کربـُبلا”زجرش داد

مقتل این گونه نوشته ست که “مٰاتَتْ کَـمِدْا”
بس که آن طایفه ی “بی سر و پا” زجرش داد

بوی تنور

نزدیک شد، شمیم حضورش به من رسید
در این طبق چه بود که نورش به من رسید

شبها گرسنه بوده ام و نان نخواستم
حالا ز کوفه بوی تنورش به من رسید

بحرطویل حضرت رقیه

نشسته گوشه ای از چشم هایش غصه میبارد

نمیداند پدر دارد و یا دیگر ندارد

دو دستِ بغض بدجوری گلویش را گرفته

و دستش لخته خون لابلای تار مویش را گرفته

ساحل نشین

تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت

با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت

فاطمی مثل

برای فاطمگی -گرچه او مثال ندارد
سه سال بیشتر این نازنین مجال ندارد

به حکم اینکه همه نور واحدند، در این قوم
بزرگواری‌ ربطی به سن و سال ندارد

بنت الحسین

پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد

بگو چکار کنم

با سرت آمده ای داغ تنت را چه کنم
پس گرفتم سر تو،پیرهنت را چه کنم

شام تا کرببلایت شده بین الحرمین
سر در آغوش من اما بدنت را چه کنم

نقاشی غربت

روى دیوارِ خرابه نقش غربت مى‌کنم
ناخوشی‌ها را عزیزم! با تو قسمت مى‌کنم

نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اینچنین هستم ولى بابا قناعت مى‌کنم

دکمه بازگشت به بالا