شعر شهادت حضرت رقيه (س)

شکست حرمت من

بابا شکست حرمت من, در سه سالگی
از حد گذشت غربت من, در سه سالگی

پیری من برای همه آشکار شد
دیدی خمید قامت من در سه سالگی؟

من الذی ایتمنی

سحرها تازیانه , خون دلْ شب خورده ام بابا
تشر از زجر و خولى موقع تب خورده ام بابا

لب تو خیزران خوردو لب من درد میگیرد
که من چوب وفادارى ازاین لب خورده ام بابا

پای طـَبق

شاید اگر او این همه هِقْ هِق نمی کرد
پای طـَبق پای سر تو دِق نمی کرد

شاید اگر عبّاس را یک لحظه می دید
آرام می شد دختر تو دق نمی کرد

سلام ای سر بابا

سلام ای سر بابا تنت کجا رفته
شنیده ام که تنت بین بوریا رفته

خوش آمدی‌ پدرم دیدن من آمده ای
چه شد که نصف شبی به خرابه سر زده ای

خرابات غم

روزگاریست که با گریه هم آغوش شدم
در پی آینه ام آینه بر دوش شدم
هیچ کس از من آواره سراغی نگرفت
در خرابات غم انگار فراموش شدم

این زندگی بی روضه‌ها لطفی ندارد
دنیای ما بی کربلا لطفی ندارد

تا کربلایت هست بین سینه زن‌ها
طوف حرم, سعیِ صفا لطفی ندارد

خرابه نشین

پشت سرم اسارت و غم روبروی من
آمد تمام ماتم عالم به سوی من

شهزاده ی خرابه نشین را حلال کن
ای عمه , مرگ آمده در جستجوی من

یا بنت الحسین

الهه ی معبد آسمونه
بهاره اما طفلکی خزونه

روزی میده با چشمای کریمش
پاسبونه ملک توی حریمش

بین خورجین سر تو

حرف دارم گلایه لازم نیست
تو ببین… آیه آیه لازم نیست
فقط اینجاکه سایه لازم نیست
با محبت بگو کجا بودی؟

اسیر پاییزم

از تمنای مرگ لبریزم
نو بهاری اسیر پاییزم
آمدی و به احترام سرت
نشد از جای خویش برخیزم

از یتیمی خسته ام

من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام

نوه ی فاطمه ام

آفتاب شرفم مظهر توحیدم من
با همین‌سن کمم مرجع تقلیدم من
بخدا لحظه ای از کفر نترسیدم من
لحظه های جا نزدم هرچه بلا دیدم من

دکمه بازگشت به بالا