شعر شهادت حضرت رقيه (س)

عصر آن روز

همه جا در نظرم دعوا بود

پیش چشمان ترم دعوا بود

عصر آن روز که رفتی بابا

همه جا دور و برم دعوا بود

شد هیاهو همه جا فهیمدم

سر ذبحت پدرم دعوا بود

سر انگشتر تو بابا جان

در مسیر گذرم دعوا بود

عمّه نگذاشت بفهمم در شام

سر مو های سرم دعوا بود

سر گهواره اصغر همه جا

سوخت بابا جگرم, دعوا بود

عمّه ام گریه کنان دید سر

معجر شعله ورم دعوا بود …

همه جا دور سرم تاریک است

همه جا دور و برم تاریک است

بعد از آن روز که سیلی خوردم

همه جا در نظرم تاریک است

با سرت آمده ای امّا حیف

آه , چشمان ترم تاریک است

دست من خورد به زخم سر تو

دست من نیست حرم!!! تاریک است

همه جا از نوک نیزه دیدی

حال و روز سفرم تاریک است

جستجوی لب تو سخت شده

همه جا دور سرم تاریک است ..

چشم من چشمهء دریا شده است

چشم تو منظر غم ها شده است

سر تو در دل ویرانهء من

مثل خورشید چه زیبا شده است

یک سر و این همه زخم تازه

صورتت مثل معمّا شده است

ای پدر دختر تو چون سر تو

سر هر کوچه تماشا شده است

خوش به حال من بیمار که باز

درد من با تو مداوا شده است

خوش به حال من دل سوخته که

دامنم مأمن بابا شده است

خواهرت گفت که خیلی مثل

مادرم حضرت زهرا شده است

شاعر: وحید محمدی

می آید آخرسر

می آید آخرسر, سرت … چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت … چیزی نمانده

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت … چیزی نمانده

لب های او

لب های او جز ناله آوایی ندارد

دیگر برایش خنده معنایی ندارد

اکنون که اینجا آمدی باید بگوید

جز این خرابه دخترت جایی ندارد

روی قبرم بنویسید

روی قبرم بنویسید که دور از وطنم

جای سِنّم بنویسید که پیر از مِحنم

بنوسید که غسّاله مرا غسل نداد

بنویسید  شبیه پدرم بی کفنم

با پای زخمی اش

با پای زخمی اش جلوی سر , بلند شد

آهی کشید و ناله ی دختر بلند شد

عمه رسیـد و زیر بغل هـاش را گرفت

جانش به لب رسیده و آخر بلند شد

با سر افتادم زمین

با سر افتادم زمین

آنقدر رم کرد ناقه آخر افتادم زمین

دستهایم بسته بود

سعی کردم تا نیفتم بدتر افتادم زمین

این روز ها

خواهری شد نیمه جان این روز ها

بی سپاه و پاسَبان این روز ها

نیست بین شامیا ن انسانیت

کودکان بی خانمان این روز ها

رانده ام از دیده ی

 رانده ام از دیده ی مجروح امشب خواب را

میهمان دیده کردم تا سحر مهتاب را

 گرچه بی فیض از حضور یار بودم مدتی

کرده ام آرام با یادش دل بی تاب را

بگذریم…

از دشت پربلا و مکانش که بگذریم

از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای

از انحنای قد کمانش که بگذریم

نامم رقیه است

نامم رقیه است نزن ناشناس نیست

صبّم نکن , کنیز خدا ناسپاس نیست

من دختر صغیره سالار زینبم

فحشم نده که منزلتم جز سپاس نیست

روی به هم ریخته ام…

بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را

وا کن گره یِ موی به هم ریخته ام را

دیگر رمقی نیست به رویتبگشایم

چشم تر ِ کم سویِ به همریخته ام را

شکل رعیت,

من از فراق تو غم غربت گرفته ام

افسردهو شکسته و محنت گرفته ام

اذندخول دیدن تو گریه کردن است

باگریه برتو اذن عیادت گرفته ام

دکمه بازگشت به بالا