چقدر حرف که بی ربط آمده, تا… با…
برای آنکه شـود حـرف من مهیـا با…
دو چشم من به گمانم که آشنا هستید
یکی دو بار به نی دیده ام شما را با…
چقدر حرف که بی ربط آمده, تا… با…
برای آنکه شـود حـرف من مهیـا با…
دو چشم من به گمانم که آشنا هستید
یکی دو بار به نی دیده ام شما را با…
هرچند بی تودیدم , دوران پیریم را
ازیاد بردماما , باتو اسیریم را
چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا
واکن که سیربینی,سیمای پیریم را
کبوتر هستم اما پر ندارم
ز پر جز مشت خاکستر ندارم
اگرچه روی سر معجر ندارم
ولی هرگز مگو دختر ندارم
دارد ورم , چشــــمم, دو بازویـم چو مـادر
حس کرده ای دیگر شده رویم چو مادر
می گیرم از بس که رمق در پیکرم نیست
دستی به دیوار و به زانویم چو مادر
سنگینی زنجیر اذیت میکند من را
این تن ندارد طاقت فولاد و آهن را
خاصیت زنجیرهای شامیان اینست
با حلقه هایش میکند کج شکل گردن را
عدو خودسرانه مرا میزند
ببین از کجا تا کجا میزند
مرا با تمامیِّ نیروی خود
به یاد تو و مرتضی میزند
از بسکه پشتِ ناقهی عریان دویده بود
رنگ رخِ لطیف و کبودش پریده بود
از بسکه گریه کرد, صدایش گرفته و…
مانند مادرش قد او هم خمیده بود
گفتم ای مرد در این وادیه من تنهایم
بزنی یا نزنی منکه خودم میآیم
تو عرب هستی و من دخترکِ نوپایی
صورتم را که زدی, ضربه مزن برپایم
دلی سرگشته و دیوانه دارم
هوای گریه در میخانه دارم
نه اینکه حالِ گریه دارم امشب
وَ بغض نعرهای مستانه دارم
نبودی ببینی دلم زار شد
به دست کسی چشم من تار شد
نبودی ببینی چگونه پدر
خرابه به فرق من آوار شد
مثل قدیم آمده ای باز در برم
با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم
تا آخرین ستاره شب را شمرده است
اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است
دست پدر نبود اگر بالشی نداشت
سر را به سنگ های خرابه سپرده است