آمدی و شب سیاه من
عاقبت مثل روز روشن شد
همه دیدند من پدر دارم
روسیاهی نصیب دشمن شد
اقا سلام گم شده ام در هوایتان…
جلدم نما با جلوه دلربایتان
در هر کجا سخن از لطف خان توست…
جانم فدای بیرقو بزم سیاهتان
دیگر افتاده ز پا فاطمه ی لشکر تو
رو به قبله شده از دوری تو دختر تو
آن قدر ناله زدم از تهِ دل ای بابا
تا شبی جانبِ ویرانه بیاید سر تو
زبری صورت من و دستان عمّه ام
تقصیرِ کوچه های یهودیِ شام بود
شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت
در چشم ها عجیب نگاهِ حرام بود
تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند
دست در دست پدر دخترهمسایه رسید
ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند
چقدر حرف که بی ربط آمده, تا… با…
برای آنکه شـود حـرف من مهیـا با…
دو چشم من به گمانم که آشنا هستید
یکی دو بار به نی دیده ام شما را با…
هرچند بی تودیدم , دوران پیریم را
ازیاد بردماما , باتو اسیریم را
چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا
واکن که سیربینی,سیمای پیریم را
کبوتر هستم اما پر ندارم
ز پر جز مشت خاکستر ندارم
اگرچه روی سر معجر ندارم
ولی هرگز مگو دختر ندارم
دارد ورم , چشــــمم, دو بازویـم چو مـادر
حس کرده ای دیگر شده رویم چو مادر
می گیرم از بس که رمق در پیکرم نیست
دستی به دیوار و به زانویم چو مادر
سنگینی زنجیر اذیت میکند من را
این تن ندارد طاقت فولاد و آهن را
خاصیت زنجیرهای شامیان اینست
با حلقه هایش میکند کج شکل گردن را
عدو خودسرانه مرا میزند
ببین از کجا تا کجا میزند
مرا با تمامیِّ نیروی خود
به یاد تو و مرتضی میزند
از بسکه پشتِ ناقهی عریان دویده بود
رنگ رخِ لطیف و کبودش پریده بود
از بسکه گریه کرد, صدایش گرفته و…
مانند مادرش قد او هم خمیده بود