هیچ بابایی نبیند انچه را من دیده ام
من جوانم را غریق موج اهن دیده ام
مثل باران می چکید از دست هایم پیکرش
هستی ام را روی دستم اربن اربن دیده ام
شعر شهادت حضرت علی اكبر (ع)
پدرت با تن مجروح تو تنها مانده
پدری پیر که در بهت تماشا مانده
حق بده خیره به این قامت پاشیده شوم
چیزی از پیکرت ای یوسف بابا مانده؟
به قدش دوخته او چشم ترش را خیلی
جلب کرده نگه او نظرش را خیلی
زد به میدان و کشیده است علی وار علی
به رخ لشگر کوفه هنرش را خیلی
هر که از داغ جوان مرد به او حق بدهید
هر که از اشک روان مرد به او حق بدهید
بار داغ پسر از قد پدر معلوم است
هر که از بار گران مرد به او حق بدهید
روز ازل خدای خودش را مجاب کرد
بعدش مرا برای خودش انتخاب کرد
در طالعم نوشت محب علی شوم
عاشق نمود و خاک و ره بوتراب کرد
آفرین بر هرکه گوشش بر دهان رهبری ست
رهبری که ناهی سرسخت بدعت آوری ست
افتخار ماست که پیر و مراد راهمان
خلق و خویش فاطمی و راه و رسمش حیدری ست
از خیمه به سوی تو دوان آمده جانی
چون تیرِ رها گشته زِ دستانِ کمانی
می آمد از آن دور،علی گونه، رجزخوان
لا حولُ ولا قُوهَ إلّا … چه بیانی
بالای سرت هزار غم میبینم
یک کوچه میان دشت هم میبینم
این پیکر توست یا خطای دید است؟!
انگار تو را زیاد و کم میبینم
تو تنت تا شده و تا شده من هم کمرم
مثل تو درد گرفته همه ی بال و پرم
بعد تو در نمیآید علی اکبر نفسم
ما دم و بازدم یکدگریم ای پسرم
به میدان مثل حیدر آمد و طوفان به راه انداخت
یکی بود و عجب ترسی به جان یک سپاه انداخت!
به خود لرزید لشکر، یک قدم حتی عقب تر رفت
به خیل جمعیت وقتی که چرخید و نگاه انداخت
حیف دلی صرفِ انتظار نکردیم
کار زیاد است و ما کار نکردیم
زحمت ما با تو بوَد حضرتِ رحمت
غیر گِره رویِ شانه بار نکردیم
مگر از عمر پدر غیر پسر میماند
که جوان در نظر او به جگر میمانَد
سالها بود کنار تو فقط میگفتم
که برای من از این عمر پسر میمانَد