شعر مصائب اسارت كوفه

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

تویی که قبله ی اولاد مرتضی بودی

تویی که قبله ی اولاد مرتضی بودی
تویی که فاطمه شهر کربلا بودی
حرام بود نگاه به سایه ات حتی
تو یادگار پیغمبر خدا بودی

بالای سرت رسید و دستش پر بود

بالای سرت رسید و دستش پر بود

از کندی خنجر خودش دلخور بود

مردی که پس از کشتن تو دردستش

  یک مقنعه و روسری و چادر بود

شاعر:محمدحسن بیات لو

تمام دشت به حالم نظاره میکردند

تمام دشت به حالم نظاره میکردند

به یکدگر پی غارت اشاره میکردند

برای بردن یک گوشواره ی ناچیز

حرامیان به خدا گوش پاره میکردند

شاعر:محمدحسن بیات لو

از بچه هات هیچ کسی کم نمی‌ شود

از بچه هات هیچ کسی کم نمی‌ شود
باشد بخواب, بدتر از این غم نمی‌ شود
باید چه کرد در وسط این حرامیان
با دست بسته مقنعه محکم نمی‌ شود

روی نیزه

عجیب نیست اگر روی نیزه سر بالاست

جواب مرد به ذلت جواب سر بالاست

سری به نیزه دو لب آیه های شیرین خواند

از آن به بعد دگر قند نیشکر بالاست

تو بگو کرببلا

تو بگو کرببلا تا که خدا از دهنت

بشنود بعد کند روزی هر سینه زنت

تو بگو کرببلا تا که به حق قرآن

وفدیناه شود مرثیه ی ذوالمننت

با حرمت آشنا

دل دست ما که نیست, اسیر شما شده

از لحظه ای که با حرمت آشنا شده…

خواب و قرار را دگر از دست داده است

ذکرش مدام کرب و بلا, کربلا شده

کنار دِیر…

کنار دِیر شبی ازدحام را دیدم

و جلوه گر سر ماهی تمام را دیدم

میان بزم شرابی در آن سیاهی شب

به روی نیزه سر یک امام را دیدم

می رفت و زیرِ ماه

می رفت و زیرِ ماه دلی را پسند کرد

در کُنجِ دِیرِ, سرزده اش در کمند کرد

خوش کرده بود دل ببرد پیرمرد را

از سجده های پایِ صلیبش بلند کرد

در میان شهر خود

در میان شهر خود جاه و مقامی داشتم

در دیار خود زمانی هم کلامی داشتم

آن زمان در شهر جدّم احترامی داشتم

با برادرهای خود صبحیّ و شامی داشتم

بـر پــای نـیــزه

بـر پــای نـیــزه خـواهــرت گریــه کـنـــان است

از ایــن سبــب مـاتــم بـه اهــل آسمــان است

بـــاران خـــون مــی بــــارد از بـــالای نـــیـــــزه

گـهگــاه رگ هــای بـریـــده خــون چکــان است

دکمه بازگشت به بالا