کاسه ی چشم مرا از آب زمزم پر کنید
کاسه ی خالی من را نیز نم نم پر کنید
من به اینکه روز و شب اینجا بیایم دلخوشم
راضی ام این کاسه را هر بار, کم کم پر کنید
کاسه ی چشم مرا از آب زمزم پر کنید
کاسه ی خالی من را نیز نم نم پر کنید
من به اینکه روز و شب اینجا بیایم دلخوشم
راضی ام این کاسه را هر بار, کم کم پر کنید
معجرم را بردند
رفتی و چادرِ بر روی سرم را بردند
مثل گودالی که
آمدند و همه چیز پدرم را بردند
ما جرعه نوش باده ی اندوه زینبیم
در سایه سار پرچم نستوه زینبیم
زینب اگرچه رنج امانش نداده بود
چون کوه بود و باد تکانش نداده بود
بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گره یِ موی به هم ریخته ام را
دیگر رمقی نیست به رویت بگشایم
چشم تر ِ کم سویِ به هم ریخته ام را
پیرهن رفت , ولی چادر من هست هنوز
تو سرت رفت به نیزه , سر من هست هنوز
لشکرت رفت زِ دستت , تو ولی غصه نخور
چند تا دخترکِ لشکر من هست هنوز
هرچه دارم نـذرِتو اِی ثروت عالَمْ حسین
چند دِرهم خرج شد تا شدتنت دَرهم حسین
رفتی و بی تو شدم همراهِ نامَحرم حسین
تازیانه شد جوابم هرکجا گفتم … حسین
سرت از روی نی با هر تکانی ساده می افتد
بدون سنگ بازی هم گهی بر جاده می افتد
تمام قافله را بهت خواهد برد وقتی که
نگاه دخترت بر این سر افتاده می افتد
عاشقانت اگرچه غم دارند
پا به پایش سرور هم دارند
زیر قبه است هرکجا روضه ست
خانه ها حرمت حرم دارند
دل من کرببلا مانده و از دل دورم
چه کنم در قفس جسم چنین محصورم
نرسد دست به جانم به گریبان که رسد
چه کنم صبر اگر که نکنم مجبورم
از ما مگیر هرگز تمنای دعا را
ما را نبردی؛ پس بیاور کربلا را
از دست دارم میدهم اشک و بکا را
از دامنت خالی نکن دست گدا را
اومدم برا لبت دعا کنم
تو خرابه ها خدا خدا کنم
نوه فاطمه هستم اومدم
روزگار یزید و سیا کنم
گُـذرِ روضـه از این مرحله زجرآور بود
شـرح اوضـاعِ بـدِ قـافـله زجـرآور بود
ریسـمان بود و گـلوهای زِ گُـل نازک تر
بیش از آن هُرم تنِ سلسله زجرآور بود