شعر محرم و صفر

خواب دیدم

خواب دیدم که گل روی تو پر پر می گـشت

و لبت بسکه ترک داشت ز خون تر می گشت

خواب دیدم نفس  ِتـــــنگ کبوترها را

 قفس دست شما را که پُر از پَـر می گشت

اهل حرم را بردند

از خیمه همه اهل حرم را بردند

از پیش نگاهم جگرم را بردند

بستند تمام یاسها را به طناب

در بنداسارت پسرم را بردند

نه علی مانده نه علمداری

همه اصحاب بال و پر دادند

کربلا راز خون ثمر دادند

بسکه دلداه ات شده بودند

در رهت عاشقانه سر دادند

ای کاش که می‌شد کفنی داشته باشی

ای کاش کهمی‌شد کفنی داشته باشی

یا جایکفن پیروهنی داشته باشی

ای کاشدمی که به حرم فاطمه آمد

می‌شد سرو جان و بدنی داشته باشی

در غروبی میان آتش و دود

در غروبیمیان آتش و دود

پسری رابه نیزه ها بردند

وز ما شدسیاه, از وقتی

سحری رابه نیزه ها بردند

بوریا مانده برایت

معجرم هست همین, پیروهنت نیست همین

روضه کوتاه, سری در بدنت نیست همین

یاد آن روز که خنده به لبت بود فقط

حیف حالا به جز این پر زدنت نیست همین

سقای کربلا

راهی شده به سمتی و شد لشکری به خـط

یک دست مشک دارد و دستــــی علم فقـط

او نذر کرده تا بشـــــــــکافد به هر چه شـد

دستش اگر رســـــــد به گلوی پر آب شــط

امیر علقمه

دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت

لبی به وسعت مهریه­ های زهرا داشت

کنار علقمه در سجده گاه چشمانش

نداشت هیچ کسی را فقط خدا را داشت

عمو عباس

آبی نبود اگر که تو دریا نمی شدی

مشکی نبود اگر که تو سقّا نمی شدی

حالا که  مثل نور شدی و قمر شدی

مشک بر دوش به دریا آمد

مشک بر دوش به دریا آمد

همه گفتند که موسی آمد

‏نفس آخِر ماهی­ها بود

ناگهان بوی مسیحا آمد

پشت و پناه دخترم

ای وای سایه ی سرم از دست می­رود

پشت و پناه دخترم از دست می­رود

بی تکیه گاه می شوم و می­خورم زمین

یک کوه در برابرم از دست می­رود

با رفتنت …

رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت

هر چه توان داشتم ز پیکر من رفت

پشت و پناه یکی دو روزه ی من نه

یک جبل الرحمه از برابر من رفت

دکمه بازگشت به بالا