در کوچه ها پیچید بوی آشنایش
بوی غریبی نگاه ردّ پایش
در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما
می آمد از آن جا صدای بال هایش
در کوچه ها پیچید بوی آشنایش
بوی غریبی نگاه ردّ پایش
در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما
می آمد از آن جا صدای بال هایش
زلف خوش بوی تو بر هم چقَدَر پیچیده
چشم و ابروی تو بر هم به نظر پیچیده
“بر سرت شانه زدی یا که عمودت زده اند”
سر تو پهن شده شانه به سر پیچیده
تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست
بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست
هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست
نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست
پاشیده از هم لشگرت ای داد بی داد
افتاده از پا خواهرت ای داد بی داد
افتاده بی دست و علم با مشک خالی
در علقمه آب آورت ای داد بی داد
محمد از حراء گریان رسیده
تن پاکت عدو, در خون کشیده
خدا داند که چشمِ چرخ گردون
شهیدی مثل تو, عریان ندیده
آماده میشویم دو رکعت عزا کنیم
حی علی العزا, که قیامی به پا کنیم
قد قامت العزا که شنیدیم میرویم
تا حق روضه های عزا را ادا کنیم
بالت شکسته است و چه پرواز میکنی
این کاررا به نیت اعجاز میکنی
بابا که آمده به خرابه سخن بگو
داری چرابرای پدر ناز میکنی
مادر ندارد,
شاهی که تنها مانده و لشگر ندارد
آنقدر زخمی ست
,جایی برایبوسه بر پیکر ندارد
در بین گودال,
افتادهو عمامه ای بر سر ندارد
می دید زینب,
اما چنیندر خاک و خون باور ندارد
دورش شلوغ است,
حالا کهتنها مانده و یاور ندارد
می گفت زینب,
شاید کهقاتل همرهش خنجر ندارد
با گریه می گفت,
ای کاش میشد پیرهنش را بر ندارد
گودال تنگ است,
صحرا مگرجایی از این بهتر ندارد
بر روی سینه,
نیزه نزنوقتی که او سپر ندارد
کشتید اما,
دیگر چراانگشت و انگشتر ندارد
وقتی که لب هاش,
خشک استتاب خیزران تر ندارد
می گفت دشمن,
کارشتمام است او که آب آور ندارد
با کینه میزد,
می گفتفرقی با خود حیدر ندارد
یک سو رباب است,
بیچارهتنها مانده و پسر ندارد
صد حیف حالا,
آبآمده اما علی اصغر ندارد
یک سو رقیه,
غیر ازفرار او چاره ای دیگر ندارد
با تازیانه,
دیگرمزن که طاقت این دختر ندارد
ای وای زینب,
دربین نامحرم چرا معجر ندارد
نیمانجاری
دور و بر تو لحظه ی آخر چه ها نشد
با گریه های زینب مضطر چه ها نشد
حتی عصا ز موی سفیدت حیا نکرد
وقتی رسید بر سَرَت آن سَر چه ها نشد
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
به خواب سخت فرو رفته پای همت من
وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه
قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
همچون درخت روشنی در هر کرانه
حرفی بزن با دخترت یک بار دیگر
تا جان بگیرد خواهرت یک بار دیگر
با لخته های خون پیشانیت بابا
حالی بپرس از همسرت یک بار دیگر