شعر محرم و صفر

من مثل پدر صبر ندارم عمه

اذنم بده, سخت بی قرارم عمه

دیگر به عموجان بسپارم عمه

یک عمر نمی توان جگر سوخته بود؛

من مثل پدر صبر ندارم عمه
مجید هادوی

بسته به دست تو دل

ای بسته به دست تو دل پیر و جوانها

ای آنکه فرا رفته ای از شرح و بیانها

تاعطر تو آمد غزلم بال در آورد

آزادشد از قید زمانها و مکانها

پای دختر

پای دختر بچه وقتی غرق تاول میشود

پابه پایش کاروانی هم معطل میشود

دست بسته خواب هم باشد بیوفتد از شتر

پهلوان باشد دچار درد مفصل میشود

آن زمان که کار عشقم

آن زمان که کار عشقم با شما مأوا گرفت

باز دم چون آه سوزانی ره بالا گرفت

تا که عکست بر کف آیینه ی قلبم نشست

مثل دجله جزرو مدی پهنه ی دریا گرفت

دشمنت آمد

دشمنت آمد و دستان دعایم را دید

چهره مضطرب و غرق حیایم را دید

سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد

زینت گوش و النگوی رهایم را دید

کاش می شد

کاش میشد که پدر بار دگر باز ایی

من نشینم به گنار تو گل زهرایی

کاش می شد که پدر حال مرا می دیدی

از سرو صورتم از عمه تو می پرسیدی

زندگی بی تو

زندگی بی تو در این شهر نفس گیر شده

باورت نیستولی  دختر تو پیر شده

چه بیایی چهنیایی به خدا میمیرم

پس قدم رنجهنما که به خدا دیر شده

بچه ها دیگه بابا تنها شده

هر کسی گوشش به حرفای منه

دیگه از تشنگی فریاد نزنه

هر چی یار داشته بابا فدا شده

بچه ها دیگه بابا تنها شده

سقا به مشک آب

سقابه مشک آب برای حرم نداشت

افتادهروی خاک و به دستش علم نداشت

ازبس که تیر بر تن او بوسه داده بود

جاییبرای بوسه ز سر تا قدم نداشت

طوفان اشک

این زندگی بدون تو معنا نمیشود

هرکس نشد به مثل تو منا نمیشود


طوفان اشک و صحنه گودال قتلگاه

بس کن دگر که نیزه تو جا نمیشود

پیغمبری دیگر

از خیمهبیرون آمده پیغمبری دیگر
پیغمبری دیگر که دارد کافری دیگر

جبرییل هم دیگر همان جبرییل سابق نیست
در محضرش می آید اما با پری دیگر

دو دیده ام

دو دیده ام به کنارت پر از قمر کردند
ز تیغ و نیزه تنت را چه مختصر کردند

دکمه بازگشت به بالا