شعر محرم و صفر

خدا خیرتان دهد

سینی بدست بود و سر کوچه دیدمش

با پرچمی که روی نگاهم کشیدمش

“آقا کمک کنید, خدا خیرتان دهد”

او دم گرفته بود .. وَ من می شنیدمش

پا به پای محرم…

لباس مشکی ما را به دستمان بدهید

به ما حسینیه ی گریه را نشان بدهید

مرا که راهی بزم عزای اربابم

برای زود رسیدن کمی توان بدهید

از این به بعد از کفنت می شناسمت

از بوی عطر پیرهنت می شناسمت

از اشک های بیوه زنت می شناسمت

از قطره های خون سیاهی که پشت هم

با سرفه می چکد به تنت می شناسمت

شبیه قامت سقا

چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود

یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه , حرم را نگاه کن

عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

بگذار بگذریم…

هر چند پای بی رمق او توان نداشت

هر چند بین قافله جانش امان نداشت

بار امانتی که به منزل رسانده است

چیزی کم از رسالت پیغمبران نداشت

ابر زخم

کاکلت دست یک مغیره صفت

خنده اش با کنایه غُرّش کرد

ای یتیم حسن, گلوی تو را

سایه ی دشنه ای نوازش کرد

نذر علی اکبر

زینب و سکینه را یک طرف روانه کن

زلف احمدانه را چندبار شانه کن

 

یک کمی برو حرم با زنان وداع گوی

یک کمی گلایه از مردم زمانه کن

لباس مشکی

یادتان باشد لباس مشکیم را تا کنید
گوشه ای از قبر من این جامه را هم جا کنید

کاش من در شام تاسوعا بمیرم تا شما
خرجیم را نذر خرج ظهر عاشورا کنید

تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب

تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب 

از این به بعد و بعد از این آواره زینب

باید خودت یاری کنی ورنه محال است

بوسه بگیرد از گلوی پاره زینب

عمه این سر که فتاده روی خاک , بابا نیست؟

عمه این سر که فتاده روی خاک , بابا نیست؟

عمه تو بگو , این پسر زهرا نیست ؟

گفتی ز لباس و کهنه پیراهن او

غارت شده خوب چرا سرش اینجا نیست؟

شاعر: ؟؟

یک اربعین به نیزه سر یار دیده ام

یک اربعین به نیزه سر یار دیده ام

یک اربعین چو شمع به پایت چکیده ام

یک اربعین به ضربه شلاق ساربان

بر روی خارهای مغیلان دویده ام

برسر خوان بلا ایوب و شاه کربلا

برسر خوان بلا ایوب و شاه کربلا

هر دو مهمانند اما این کجا و آن کجا

قتل حمزه در احد عباس اندر نینوا

هر دو یکسانند اما این کجا و آن کجا

دکمه بازگشت به بالا