زینب رسیده از سفر برخیز ارباب
با کاروانی خون جگر, برخیز ارباب
برگشته ام از شام و کوفه, قد خمیده
آورده ام صدها خبر, برخیز ارباب
زینب رسیده از سفر برخیز ارباب
با کاروانی خون جگر, برخیز ارباب
برگشته ام از شام و کوفه, قد خمیده
آورده ام صدها خبر, برخیز ارباب
در این سفر ببین که به پای اراده ام
بال و پری که داشتم از دست داده ام
از بوی دود چادر آتش گرفته ام
بسیار روشن است که پروانه زاده ام
افسوس می خورم که نسیم غروب شام
بر روی نیزه شانه به زلفت کشیده است
مهمان کشی به رسم مسلمانی کجاست؟
قرآن بخوان که وقت رسالت رسیده است
هنوز روی سرت جای نیزه داری و من
نشسته ام که بیاید عمو به یاری و من
هزار حرف دگر با سر تو دارم و تو
به سوی عمه پریشان و بیقراری و من
محسن نورپور
دردانه ی من که اینچنین گریان است
از ترس به پشت عمه اش پنهان است
نامرد!به انگشتر من قانع باش
چون قیمت گوشواره ها ارزان است
به چشم خیس خودش خیره شد مقابل را
نزول آیه ی «یا ایّها المزمّل» را
فرا گرفت دو دریای سرخ از سر شوق
به وسعت گل رویش کران و ساحل را
وقتی که آمدی به برم نو ر دیده ام
گفتم که بازهم نکند خواب دیده ام
بابا منم شکوفه سیب سه ساله ات
حالا ببین چه سرخ و سیاه و رسیده ام
می آید از درون خرابه صدای اشک
افتاده لرزه بر دو سرا زین نوای اشک
گاهی شفای زخم, دمی هم بلای زخم
سوزانده دست و گونه و … , آه از جفای اشک…
گوشوار از من از تو انگشتر
دیگر از ما چه چیز می خواهند
آخ بابا ! پس از تو در بازار
مردم از ما کنیز می خواهند
تمام پیکرش از درد میسوخت
لبش از آه آه ِ سرد میسوخت
اگرچه شمع سـرخ نیمه جان بود
ندانم از چه رنگ زرد میسوخت
چو زینب پیکرش را آب می ریخت
ستاره بر تن مهتاب می ریخت
همه دیدند چون زهرای اطهر
ز هر جای تنش خوناب می ریخت
یاسر حوتی
به زحمت تکیه بر دیوار میکرد
گهی این جمله را تکرار میکرد
الاهی صورتش آتش بگیرد !
که با سیلی مرا بیدار میکرد
یاسر حوتی