فاطمه بین در و دیوار خانه گیر کرد
اتفاق ناگواری که علی را پیر کرد
مسعود اکثیری
« زبانحال امیرالمومنین (ع) »
در یاد داری یک زمان, من بودم و تو
بیحرف و بیشرح و بیان من بودم و تو
من باعثِ خَلقِ جهان, تو باعثِ من
آری؛ عدم بود و در آن من بودم و تو
بانو شکسته بال و پرت میکشد مرا
زخم نشسته بر جگرت میکشد مرا
وقتی میان بستر خود آه می کشی
سوز صدای مختصرت میکشد مرا
ازآنچه در دوجهان هست بیشتر دارد
فقط خدا ست که از کار او خبر دارد
یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود
اگر چه لشکر دشمن چهل نفر دارد
ﺗﺎﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﭘﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﭘﺪﺭﺕ ﺟﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺳﺨﻨﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﺮﺩﻥ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﻋﻈﻢ ﺑﻮﺩﻩ ست
ﻓﻀﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺁﻭﺭﺩ
انگار که چشمانِ تو را خواب گرفته
کاشانه ی ما را غمِ سیلاب گرفته
نزدیکِ سه ماه است نخوابیده ای اما
حالا چه شده چشمِ تو را خواب گرفته؟
می شویمت که آب شوم در عزایِ تو
یا خویش را بخاک سپارم بجای تو
قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن
تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو
چشم من تار شده یا که تو مبهم شده ای
یاکه درذهن من اینگونه مجسم شده ای
بادها کمتر از آنند شکستت بدهند
بازهم سرو منی گرچه کمی خم شده ای
چادرت وقتی یهودی را مسلمان میکند
یک نگاهت عالمی را مثل سلمان میکند
نوکرانت جای خود آنها که صاحب منصبند
بلکه مور خانه ات کار سلیمان میکند
یک مادر اگر درد کمر داشته باشد
یا پیکر او حادثه بر داشته باشد
میسوزد ازین درد از اعماق وجودش
مخصوصا اگر چند پسر داشته باشد
علی به شیون تو گریه می کند بانو
برای رفتن تو گریه می کند بانو
سه ماهه این همه لاغر شدی بمیرم که
لباس بر تن تو گریه می کند بانو
هرکجایی نام زهراهست معبد می شود
خاک آنجا همجوار عرش ایزد می شود
از نگاهی که به سلمان کرد باایمان شدیم
بی نگاهش مستجاب الدعوه مرتد می شود