شعر شهادت اهل بيت (ع)

تار می دید

زانویِ خسته اش تکان میخورد
پیکرش را کشان کشان میبُرد

چند باری میانِ راه،افتاد
گفت یا فاطمه به راه افتاد

شرربار

بسکه ای زهر تو از تیغ دل آزار تری
جگرم سوخت که از شعله شرربار تری

از دلِ خونِ حسن، تا جگرِ زخمِ حسین
سوخت بر حال دلم، بسکه تو خونبار تری

بارِ خود را بسته ام

بارِ خود را بسته ام..چشم انتظارم ای پسر
تابِ ماندن نیست دیگر بیقرارم ای پسر

پاره پاره شد جگر..لبهای من خورده تَرَک
آتشی افتاده در جان..پر شرارم ای پسر

خسته ام دلواپسم

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

دل نگرانم

هنوز دل نگرانم از آن دوشنبه به بعد
هنوز آه نهانم از آن دوشنبه به بعد

مراشکسته در این خانه خنده های زنم
کسی نبود که حرفی مگو به او بزنم

در تشت می ریزد جگر

در تشت می ریزد جگر، امّا کمی سبز
انگار می ریزد به زخمش مرهمی سبز

از خنده های همسرش خیری ندیده
آمد کنار اشک سرخش همدمی سبز

رحمتِ بی انتها

مهربانی را تو معنا می کنی با یک نگاه
هر دلِ شوریده ،شیدا می کنی با یک نگاه

رحمتِ بی انتهایت هر کس و ناکس خرید
بذل ها مانند دریا می کنی با یک نگاه

خسته ام دلواپسم

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

جانم حسن (ع)

ازهمان روزی که گفتم یا حسین،گفتم حسن
یاحسین را یادمان دادند با جانم حسن
من نمک گیر علی و بچه های حیدرم
گفته ام هربار از این سفره نان خوردم،حسن
نیست جزاین هرکجاکه می شود روضه به پا

شهد شیرین

شهد شیرین کلامت بین ساغر ریخته
پای این مکتب یقین دارم که باور ریخته

اشرف اولاد آدم حضرت ختمی مآب
عالم و آدم به پایت مثل نوکر ریخته

دل من شور زد سراسیمه
آمدم از مدینه ای بابا
چه شده جان من به قربانت
بعد تو خاک بر سر دنیا

اشکِ روان

زهری که سوزانده تمامِ پیکرم را
خاکستری کرده همه بال و پرم را

یک آشنایی هم در این غربت ندارم
تا که گذارد روی دامانش سرم را

دکمه بازگشت به بالا