شعر شهادت اهل بيت (ع)

در کربلا دیدم

من زاده ی زین العابدینم

عالِم به تمام علم و دینم

من نور دو چشم مرتضایم

من نقطه ی نام مصطفایم

صدای صاعقه

صدای صاعقه آمد که در هوا زده بود

گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود

به خنده ی دم آخر کمی تسلی داد

به جبرئیل که از غصه, ضجه ها زده بود

آیینهٔ محرم

مردی از خانوادهٔ خورشید

امتداد غم امام شهید

انعکاس صدای عاشوراست

روضه های غروب مناست

ابن الرضا

معدن جود و کرم ابن الرضا

ساقی چشم ترم ابن الرضا

من که مست این همه لطفت شدم

داده ای بال و پرم ابن الرضا

به روی پشت بام

دست و دل باز از سر و رویش مشخص میشود

یک جواد از خلق و از خویش مشخص میشود

دائم الذکری که دائم از خدا دم می زند

از دل حساس و حق گویش مشخص میشود

آقای مظلوم

بغداد هم از حال و روزش بی خبر بود

تنها تر از تنها و قلبش پرشرر بود

در کنج حجره بی کس و بی یار و مونس

دور از وطن افتاده و خونین جگر بود

دور سرش خندیدند

عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند

پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند

مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار

همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند

همچو بسمل شده ای دور خودش می پیچید

به پریشان شدن بال و پرش خندیدند

درد پیچیده به پهلویش و از هر دو طرف

دست میبرد به سوی کمرش,خندیدند

آمده بر سرش اینجا کمی از داغ حسین

همگی جمع شدند دور سرش خندیدند

یک نفر نیست که از خاک سرش بردارد

بر نفسهای بدون اثرش خندیدند

زهر اثر کرده و رویش به کبودی زده است

بدنظرها به خسوف قمرش خندیدند

دست پا می زند و نیست کنارش پدری

تا ببیند به عزای پسرش خندیدند

کربلا جسم علی پخش به صحرا شده بود

لشگری دور تن مختصرش خندیدند

هر چه می گفت حسین یاولدی یاولدی..

عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند

 قاسم نعمتی

ز پا افتاده

غم به جان همه ی اهل ولا افتاده

آتشی بر جگر اهل سما افتاده

 

هیچ کس نیست بفهمد که در این شهر خراب

از دل تنگ زمان رنگ صفا افتاده

 

علی اکبرامام رضا

ای ز روی تو روی حق پیدا

آفتاب قدیمی دنیا

ای که دریاست پیش توقطره

ای نمی از کرامتت دریا

مرد غریب

بابا رضا بیا نفس آخر من است

سوزان میان تب همه ی پیکر من است

تا آه می کشم ز لبم لاله می چکد

یک باغ سرخ رنگ به دور و بر من است

بدن کبود

پاییزی است حال و هوای جوانی ات

طوفان غم رسیده که سازد خزانی ات

تاثیر کرده زهر به اعضای پیکرت

چون لاله ای نموده تو را ارغوانی ات

حسرت دیدار

نیش و کنایه هاست که از یار می خورم

از دست یار زهر شرر بار می خورم

اصلا به جنگ و نیزه و لشکر نیاز نیست

وقتی میان خانه ز دلدار می خورم

دکمه بازگشت به بالا