زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده
میشود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بسکه شلاق به جان کمرش افتاده
زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده
میشود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بسکه شلاق به جان کمرش افتاده
در میان هلهله سوز و نوا گم می شود
زیر ضرب تازیانه ناله ها گم می شود
بسکه بازی می کند زنجیر ها باگردنم
در گلویم گریه های بی صدا گم میشود
باب الحوائج هستی و عالم گدایتان
امّید نا امیدها نوشته خدایتان
ای ملجاء همیشگی بی پناه ها
ای مستجاب لحظه به لحظه دعایتان
زندان به حال زار موسی گریه می کرد
زنجیر و غل بر دست آقا گریه می کرد
وقتی عزیز فاطمه تشییع می شد
پای جنازه داشت زهرا گریه می کرد
حال و روزش عذاب زندان بود
کاظمین از غمش پریشان بود
پیکرش ناتوان و بی جان بود
بند بر دست و پای عرفان بود
زهری که هدیه داده به جانت شرارهرا
آورده با خودش به خدا راه چاره را
با شعله اش زبانه کشید و شنید آه
معلوم کرده راز دل پاره پاره را
آنقدر بی رمق شده بودی که جز عبا
پیدا نبود از تو به هنگام سجده ها
زندان به حال و روز تو هر روز گریهکرد
شد با کنایه روزه ی هر روزه یتو وا
ای قاری مقیم سیه چال, ای غریب
وی هم صدای قاری گودال, ای غریب
قرآن بخوان که صوتِ رسایت حسینی است
ای قاریشکسته پر و بال, ای غریب
دوریاز شهر و دیارم عزتم را لطمه زد
اینجدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد
با دودست بسته هم باب الحوائج بوده ام
کی غلو زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد
بر روی لب هایت به جز یا ربنا نیست
غیر از خدا ، غیر از خدا، غیر از خدا نیست
زنجیر ها راه گلویت را گرفتند
در این نفس بالا که می آید صدا نیست
هرقدر پیر می شوی و مو سپیدتر
وامی شود به روی تو زخمی جدیدتر
درسجده دید هر که تو را, جز عبا ندید
هرروز می شوی ز چه رو ناپدیدتر؟
زندان صبر بود و هوای رضای او
شوقش کشیده بود به خلوت سرای او
زندان نبود,چاه پر ازکینه بود و بس
زنده به گور کردن آیئنه بود و بس