شعر شهادت اهل بيت (ع)

دارالشفا

دمی که شعله به دارالشفای من افتاد

به پشت خانه ی من جانفدای من افتاد

دری که سوخت اساسا ز پایه اش سست است

لگد زدند و در این سرای من افتاد

تن سنگین

ازتازیانه مانده بر رویت نشانی

روحتجراحت دیده از زخم زبانی

زنجیرهایپیر این گردن گواه است

شایدفقط امروز را زنده بمانی

اسرار روشن است

احوالمن از این تن تب دار روشن است

زندانمن به چشم گهربار روشن است

ازصبح تا غروب که حبسم به زیر خاک

تاصبح حالم از دم افطار روشن است

زندانی بدون ملاقات

موسای طور غربتم  و خسته و بی عصا

مجروح عشق هستم و محکوم بی خطا

افتاده ام به گوشه زندان  بی کسی

در حسرتم به دیدن یک بار آشنا

وای مادرم

رنج زندان بلا گر چه غمی سنگین است

یاری شیعه ی من درد مرا تسکین است

من به زنجیر شدم تا بشر آزاد شود

هر که آزاد نشد زندگی اش ننگین است

مدیون حصیر…

آهسته گذارید روی تخته تنش را

تا میخ اذیت نکند پیرهنش را

اصلا بگذارید روی خاک بماند

زشت است بیارند غلامان بدنش را

لطمه زد

دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد

این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد

با دو دست بسته هم باب الحوائج بوده ام

کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد

سیلی دوباره سیلی

شد بی ستاره حال و روز آسمانت

انگار رفته راحتی از آستانت

هر روز حبست گشت آقا فاطمیه

رفته به زهرا مادرت قد کمانت

گوشه زندان

ازهمان روز ازل خاک مرا , آب  تورا

دست معمار از احسان به هم آمیخته است

 

و شدی باب حوائج , و شدم سائل تو

دست ها را به عبای تو در آویخته است

 

همسایه . . .

سلام روشن زیبائی کرامت ها

سلام حضرت بانو غلامت آمده است

شکسته تر ز سکوت رواق آینه ها

گدای دم دمی بی مرامت آمده است

می سوزد . . .

از غم غربت من ارض و سما می سوزد

پای این روضه , دل آزاد و رهامی سوزد

 

مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است

عمر من پیش همین ثانیه ها می سوزد

خورشید کبود

 

خورشید کبود و نیلی و مخمل کوب

دیدیم تو را چه دیر در سمت غروب

 

در مغرب شانههای ترکان سیاه

بی غسل وکفن به روی یک تخته ی چوب

 

دکمه بازگشت به بالا