ای زینـت مـولای مـن، قربـان نـامـت
امالـبـنـیـن قـربــان آن مــاه تـمـامـت
من هرچه دارم میکنم زینـب فدایـت
فرزندهـایـم خـاک بـوس زیـر گـامـت
ای زینـت مـولای مـن، قربـان نـامـت
امالـبـنـیـن قـربــان آن مــاه تـمـامـت
من هرچه دارم میکنم زینـب فدایـت
فرزندهـایـم خـاک بـوس زیـر گـامـت
قربان بانویی که ذات اقدسی دارد
دامان سبزش تار و پودِ اطلسی دارد
سجاده اش عطر نماز بی کسی دارد
در سینه صدها روضه ی دلواپسی دارد
گیر کرد و به خانه راه نداشت
وسط کوچه ها پناه نداشت
او سر جنگ با مدینه نداشت
بین نامحرمان پناه نداشت
نشسته بود ببیند مگر جوانان را
و داشت زیر نظر پهنه ی بیابان را
سپاه زینب کبری که می رسید از دور
بلند شد بتکاند غبار دامان را
پرواز کرد، علقمه را؛ با پری که نیست
یک مشک اشک داد، به آبآوری که نیست
با بیرقِ سیاهِ شب اُمُّالْقَمر گریست
آخر در آسمان؛ قمرِ دیگری که نیست
اشک من از آه لب ربابه
داغ علی خواب شب ربابه
منو به بی پسر بودن یاد کنید
ام بنین که لقب ربابه
چهارپاره سُرا سلام علیک
گریه روضه ها سلام علیک
یارشیرخدا سلام علیک
سفره هل اتی سلام علیک
شوریده شد به محضر صبر تو تاب هم
غبطه خورد به ساحت اشکت گلاب هم
سر می گذاشت با جبروتش دم غروب
بر شانه ی غلام شما آفتاب هم
مادر روز های دلتنگی
بانوی گریه های طولانی
می شد از موج اشک هر روزت
آسمان مدینه طوفانی
شجاع و با ادب… میخواست این زن بهترین باشد
علی می خواست بانویش همان امّ البنیــــن باشد
همان امّ البنینی که جـــواهر سازِ تاریــخ است
برایِ زینتِ دســــتِ خـــدا مثلِ نگیــــن باشد
می سوخت و در سینه اهی شعله ور داشت
از بعد زهرا حال و روزی خون جگر داشت
با دیدن چشمان حیدر گریه می کرد
از غصه های هر شب و روزش خبر داشت