به زمین نبسته ام دل به هوای آسمانش
زده ام گره دلم را به پر کبوترانش
شده ام اسیر لطفش شده ام گدای نانش
همه عمر برندارم سر خود از آستانش
که فقط سپرده ام دل به علی و خاندانش
احمد علوی
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
صبرش امان حوصله ها را بریده بود
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود
با خیالت غزلی در شُرف آغاز است
در هوای تو دلی منتظر پرواز است
طرح انگور ضریح تو یادم آورد
که در میکده¬ات رو به خلایق باز است
بعد از تو روزگار زمین شد سیاه , ماه
غم ماند و موج ماند و عطش ماند و آه , ماه
خورشید شرح حال تو را این چنین نوشت
بی سرزمین تر از همه بی سرپناه , ماه
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است, مهمان زمین باشد
خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتی ماورای دیده ی روح الامین باشد
مثل امواج خروشان که به ساحل برسند
وقت آن استکه عشاق به منزل برسند
هادی راه توهستی و یقیناً بی تو
ناگزیرند ازآغاز به مشکل برسند
خبراین بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
جیبپی راهنی آغشته به خون را گشتند
نامهای را که به مقصد نرسید آوردند